Tuesday, April 12, 2011

به ذبیح‌الله صفا / اردیبهشت 1308


هفده اردیبهشت 1308
بارفروش


به ذبیح‌الله صفا


کاغذ تو را خواندم. میل دارم همیشه برای من بنویسی و دلتنگ نباشی از اینکه بیش از دیگران رنج می‌کشی. این حس پیش‌آمدی است. همین که وجود پیدا کرد ترقی آسان است. از این راه است که می‌توان محتاج مردمان ضعیف واقع شده آنها را در حین بدبختی و ضعفشان کمک کرد. همینطور از این راه است که فکرهای مفید به وجود می‌آید و عاجز نخواهد بود که نشان بدهند بهتر از دیگران می‌بینیم.
معهذا وقتی که طبیعت می‌خواهد یکی را معذب بدارد به او فکر و زبانی برخلاف فکر و زبان دیگران می‌دهد. به طوری که دیگران نفهمند چه می‌گوید. چه فکر می‌کند. این را شعله‌ای در جهنم باید دانست.
حال خود را از مردم دور بدار. مثل من منزوی شو. در حوالی جنگل دوردستی منزل بگیر. برای گذران خود گاو و گوسفند تربیت کن. مرغ بنشان، مزرعه بساز، به زراعت گندم سیاه ولایتی مشغول باش. نه اغنیا را طرف منظور خود قرار ده و نه با جنایتکاران و مردمانی که به عنوان نجات کارگر و رنجبر اغتشاش می‌کنند، دوستی کن.
نوشتجات امثال مرا بخوان و به این طریق خود را به طبیعت بسپار. خواهی دید در طبیعت فوایدی است که در جمعیت وجود نداشته است. هیچوقت همسایه‌ی تو، تو را در آنجا نخواهد دید که تو خرسند باشی و بگویی زندگانی من به مراد من است. به هرحال این رنجوری مجهول غیرقابل وصف روحی‌ست که تصادفن و به حسب اعتبار عمل متغایر با روح دیگران خلقت یافته است، یعنی روح راقیه.
به من تاج سلطنت و سلطه‌ی فرعون را بدهند، هر دو را کنار می‌گذارم و اول به قلبم رجوع می‌کنم، آیا راضی می‌شود که سلطانی قهار یا مثل فرعون مسلط باشم؟ دیگران این را باور نمی‌دارند، من هم باور نمی‌کنم که آنها در این مورد فکر کرده باشند. به حسب‌العادة عده‌ی مدعی‌به بیشتر از عده‌ی مدعی است. آیا در قصر پادشاه چیزی یافت می‌شود که من با آن رنجوری‌های عجیب قلب خود را تسکین بدهم؟ ممکن است در روح خود من یا در چشم و زبان فقیری یافت شود، در آنجا ابدن.
این مرضی‌ست ناقلاتر از همه‌ی امراض، چون می‌بینیم تاریخ عده‌ای از اشخاص را در روشنایی و برجستگی دوره‌های گذشته قرار می‌دهد، من در عالم خیال با این عده مریض‌خانه‌ای می‌سازم. علوم و فنون متنوعه و صنایع محیرالعقول و آنچه امروز پیشرفت ما را سریع‌تر ساخته است، میراث این اشخاص است. آنها خود را فدا کرده‌اند تا دیگران استراحت کنند. به این باید رنجوری ممتد عالم بشری اسم داد و به عبارت آخری علت تکامل.
تو برای التذاذ جسم خود حتی‌الامکان راهی پیدا کن. همه‌چیز وقتی که نخواهی رنجور باشی، آسان به دست می‌آید. کسانی هستند که برای من کاغذ می‌نویسند و آرزو دارند به آمل بیایند. اول کمی تهیه‌ی مقدمات آن لازم است، پس از آن آمل با شهر دیگر مساوی خواهد شد و برای من در این مرحله‌ی سعی و عمل، که طبیعت و مردم را شناخته‌ام، دهات بهتر است.
تمام فکر من این است که در گوشه‌ی قریه خلوتی منزل بگیرم. اهمیت را در چیزهایی می‌بینم که نخوانده ادا کند. خواندن فقط طریقه‌ی مشی و عمل عصری را به دست می‌دهد. ادبیات خارجه از این حیث البته به ادبیات شرقی برتری دارد. از این فضیلت حتا ترکها هم تا اندازه‌ای سهم می‌برند.
از انقلاب ادبی نوشته بودی. کسی که امروز در این فن و صنعت زحمت می‌کشد – بارها به رفقایم گفته‌ام – لازم است بین‌المللی باشد، یعنی مطابق با ترقی و تکامل کنونی. جز با آنچه انوری و متنبی با آن آشنا بوده‌اند، با چیزهای دیگر نیز آشنایی داشته باشد. تاریخ صحیح ادبیات ملل، طرز انتقاد، مخصوصن صنعت و فلسفه‌ی آن یا علم‌الجمال و تمام چیزهایی که راجع است به ساختن رمان و تیاتر. و به طریق امروزی عمل کند تا اینکه بتوانید به او بگویید شاعر امروز. پس از آن تجدد و انقلاب ادبی یک پرتو دیگر است. پرتوی فوق‌الافهام و فوق تمام اینها. سلیقه‌ای‌ست که به طریقه‌ی این شاعر ملحق می‌شود. نه فقط در لفظ و معنی، بلکه در شکل صنعت.
این اصل موضوع دخیل در بحث من است. دیگران اصلن درباره‌ی آن فکر نکرده‌اند. بعدها کتابی در این موضوع منتشر می‌کنم. در اینجا من می‌توانم خلاصه‌ی بعضی چیزها را یادداشت کنم. مثل متکان از من نخواهید به یک سوال همه چیز را جواب بدهم. برای این کار قسمتی ازعمرم را به مصرف رسانیده‌ام، گمان نمی‌برم خاتمعه پیدا کند اگر بقیه‌ی عمرم را نیز به مصرف برسانم. متصل به رفقایم بنویسم، رشت، مرکز و شیراز را با فکر باطل و رای عجیب خود پر کنم. زیرا همه‌چیز به نوبه‌ی خود تغییر می‌کند و دلیل عجز و بینوایی ما یکی همین است که ما نیز به حسب تغییر اشیا تغییر می‌کنیم. همین‌که بسیار با یک چیز ماندیم سیر یا خسته می‌شویم یا فکر می‌کنیم بهتر از آن را به دست می‌آوریم. فقط دو چیز قایم بالذات باقی می‌ماند، یعنی به یک حال: در مسجد خدا اسم دارد و در فکر تو ادبیات ایران.
آیا من لازم نیست متحیر بمانم از اینکه این چه وجودی‌ست که مثل حیوانات حیات دارد و مثل جمادات بی‌حرکت است؟
اما من قبل از همه‌کس جواب عجایب این راه را تعاقب کرده سالها خوانده‌ام، فکر کرده‌ام، نمونه داده‌ام. به من مرتبه‌ی مخصوصی در ادبیات جدید می‌دهند، معهذا او را نشناخته‌ام. بدون ملاحظه بیش از 900 سال در دهان عنصری قایم بود «خدا او را رحمت کند!» یا 650 سال در قلب سعدی. البته از یک جا ماندن خسته شده بود. پیر بود و درمانده. از آمل عبور کرد. دستش را گرفتند، به هراس افتاد. در این چند ساله هیچکس به او محتاج نبود. فقط به عادت می‌خواستند از او دستگیری کنند و به تقلید او را دوست داشتند. هیچ‌کدام از معاصرین، حتا عده‌ای که شیخ و پیشرو زمان بودند، نتوانسته بودند او را نگاه دارند. خواستند به او لباس نو بپوشانند، نتوانستند. پرسیدند اسم تو چیست؟ جواب داد: ادبیات ایران. تو به او گفتی لقب داری؟ گفت: نه. و قایم بالذات لقب گرفت. ولی دشمن از لقب نمی‌ترسد. الان سالهاست می‌گذرد. این پیرمرد فاقد توانایی‌ست. همین که چشمش به من می‌افتد می‌لرزد. فریاد می‌کشد، می‌خواهد بگریزد. لنگ است می‌گوید عصای من کو؟ می‌گویم در دست من است. بیشتر بر وحشتش می‌افزاید. می‌پرسد راه خانه‌ی من؟ افسوس! مدتهاست این راه را خراب کرده‌ام.
من اولین کسی هستم که باید از من انتقام بکشد، اگر روزی بیاید که انتقام بکشند از کسی که به پیری اینقدر درمانده رحم نکرده باشد.
این است خلاصه‌ی سرگذشت. بعد از آن هیات جدید طرحی بود که همه دیدند من آن را روی خرابه‌های قدیم بالا بردم، لکن تغییرپذیر. اگر تو بگویی نه و باز به من استاد خطاب کنی، این یک بازی طرب‌انگیز است. همین‌که ماه طلوع کرد ابرها از هم شکافته می‌شوند. عده‌ای پای تو را می‌گیرند، تو هم دست آنها را. دیگر تضرع و ناله و شاعر بودن در قبال این رویه بی‌فایده است. این رویه در شرق تعلیم اسم دارد.
که به تو گفت به من کاغذ بنویسی، دوستی کنی. من مطابق با دوستی به تو می‌خواهم چیزهایی را تعلیم بدهم که خودم آنها را پیروی می‌کنم و معلم مجبور است شاگرد را مثل پدرانش بار بیاورد. این همیشه خودخواهی مفرطی‌ست که از اعقاب بر اخلاف تحمیل می‌شود.
قدری به این بیافزایم. حقیقت امر این است: آنها طرز صنعت و ادبیاتشان را از آسمان می‌آورند به این جهت که قایم بالذات است، این اطفال از زمین و احتیاجات و تاملات جمعیت می‌گویند، معهذا تغییرپذیرند و قیام نمی‌کنند مگر اینکه از یکدیگر کمک بخواهند.
اگر از این حرف تعجب کنی به تو خواهند گفت این استادی‌ست غیر از اوستاهای دیگر. زبان دراز دارد. گردن بلند، پیشانی فراخ و منقارهای تیز. یاغی‌ست. آشفته‌ست. در فوق ابرها لانه ساخته. در حین گردش از قعر دریاها می‌گذرد. برای نفوذ در ارواح، در اعماق پنهانی خیال مخفی می‌شود. در آنجا به صدای بلند تمام موجودات می‌خواند. نفسش آتش است، اشکش طوفان. معهذا با این قایم بالذات ارتباط ندارد. قایم بالذات دیگر هم در آسمان است. در اینجا همه‌چیز بهانه‌ای برای فکر و گذران خود ماست. همین‌که به مرور زمان کهنه و غیرقابل واقع می‌شود فرنگیها آن را در اتاق مخصوص نگاه می‌دارند، می‌گویند آنتیک. به کار تاریخ می‌خورد، ما خیال می‌کنیم احتیاجات ما را رفع می‌کند و افتخارات ما را رونق می‌بخشد. وقتی الف لیلة ترجمه می‌شود، بدون تجسس در مقصود تجزیه‌ی محاسن از مضار، خود را پرتاب می‌کنیم. در حالتی‌که خودمان را گم کرده‌ایم هم الف لیلة می‌شویم هم از آسیتن‌مان دست عنصری را با ضیمران و خمیران بیرون می‌کشیم و همراه می‌شویم با سعدی با قافله‌ای که به شام می‌رود. آنگاه در زیر بیرق امروزی با کمال افتخار ایستاده‌ایم و از خاطر نمی‌گذرانیم که لباس ما، لباس دربار غزنوی یا اتابکان نیست.
این است یک قسم کاریکاتور مخصوص ادبیات کنونی ایران: از اختلاط قدیم و جدید به آن شکل عقاب را می‌توان داد که می‌خواهد پرواز کند اما دست و پای فیل دارد و نمی‌تواند. پس از آن می‌خواهد و ناچار است از اینکه برخیزد، برمی‌خیزد می‌گوید عقابم، و عقاب هم نیست.
همین تجدد بود که در اوایل مشروطه آن را شعر وطنی فرض می‌کردند، کمی بعد به صورت شعرهای عمومی یا بازاری درآمد که تقلیدی بود از صابر بک، شاعر معروف ترک و نزدیک به کودتای حوت 99 خود را مطایبه ساخت "عارفنامه" و در حقیقت همه اشتباه کرده بودند، به آنها نشان داده‌ام چطور.
من به نوبه‌ی خود خدمتی را به ملت انجام داده‌ام و با انواع و اقسام نمونه‌های بکر دیگر در انزوای خود به خواب می‌روم تا اینکه صبح دیگر از خواب بیدار شوم. به دقت می‌نویسم و خیلی دیر می‌پسندم. مطبوعات عصر حاضر در نظرم مملو از چیزهایی‌ست که من آنها را نه نثر می‌دانم و نه نظم، بلکه یک شبیه‌سازی ناقص و دلیل عدم ائتلافی بین این هر دو و اغلب غیر طبیعی.
عشقی فقط شاعر این دوره بود اگر باقی می‌ماند و معایبش را رفع می‌کرد. بعد از او عده‌ای هستند که به وجود می‌آیند. امید من به آنهاست. من از این راه‌ها جستجو کرده و تمیز می‌دهم. از شعرهایی که برا من فرستاده‌ای یک قطعه مطابق دلخواه من است «ننگ‌های بشر» که آنارشیستی‌ست. به این جهت به من تسلی می‌دهد. آن را برای دوستانت که آنها را ندیده‌ای و نمی‌شناسی خواهم خواند. جز این بعضی جزییات اشیا در این قطعه خیلی حالت نامطمین دارند. این فصلی‌ست از عقاید من و امثال من راجع به موثر ساختن بیان. در همین‌جا کاغذ را تمام می‌کنم. در خصوص فرستادن "افسانه" و بعضی قطعات دیگر سعی خواهم داشت که از من ناراحت نباشی.


نیما

No comments: