Sunday, April 20, 2014

نامه‌های نیما: به ارژنگی / آستارا / 3 دی 1311

آستارا
شب 3 دی 1311


ارژنگی عزیزم!

اول مطلب کسب اطلاع از احوال وضعیت شماست برای این‌که نمی‌دانم الان در تبریز هستید یا نه. این کاغذ با امیدی که یأس به همره آن است برای بوسیدن دست شما، گردنه‌ی «شبلی» را طی می‌کند. شاید الان با بهزاد کوچولو در محله‌ی «شش کلان» در همان خانه به سر می‌برید که در تابستان دیدم، ولی قطعن تا این اندازه از این خفگی و خستگی که از تنهایی تولید می‌شود و من به آن دچارم، سهم نمی‌برید. امسال با وجود اینکه یک دختر محصله‌ی کوچک که تعلق به یکی از دوستان دارد از بارفروش با زندگی ما شرکت کرده است و یک نفر به این واسطه بر خانواده‌ی دو نفره‌ی ما افزوده شده است، تنهایی باز اثرات خود را دارد.
در آستارا تقریبن با هیچ‌کس معاشرت ندارم، به علاوه نظر به موقعیت سرحدی که با اندک معاشرت و بهانه انسان متهم می‌شود. درحقیقت آستارا یک قصبه‌ی کوچک است که به واسطه بی‌کاری مردم را خبرچین بار آورده است. با سقوط اهمیت تجارتی خود، از تاریخ تاسیس راه جلفا، این بندر آن‌ها بی‌بضاعت و به این واسطه قدری تنگ‌چشم‌اند. خودشان اقرار دارند که حسدشان به اندازه‌ای‌ست که نمی‌توانند ببینند فلان آشنا یا همسایه آنها قبا نوکرده است. مذهب و عزاداری آنها از این هم یک ‌درجه بالاتره است. از همه‌ی این‌ها گذشته، آن لیاقت علمی و آن سادگی ذاتی را هم ندارند که انسان بتواند با چند دقیقه صحبت با آنها رفع دلتنگی کند. از اول تا آخر این ساحل قشنگ همین عیب را دارد. مکان هم به‌واسطه‌ی فشردگی و تنگی معیشت مردم، غمناک است. مخصوصن برای اشخاص غریب که هیچ آشنا و معاشری ندارند.
در این‌جور جاها درحقیقت باید نایب مناب جغد بود. برای همین است که امسال دور از دریا و در انتهای یک خرابه‌ی طولانی منزل گرفته‌ام. از قراری که می‌گویند در خانه‌ی من دری‌ست که در ایام قدیم به پستوی یک دکان آهنگری باز می‌شده است. در این ویرانه خواب روز موفقیت را می‌بینم  اوضاع را از دور با چشم خون‌گرفته‌ی انتقام نگاه می‌کنم.
کدام پرنده است که بپرد و من کینه‌ی آن پرنده را در دل نداشته باشم؛ عینن مثل جغد. حال ببینید که با این تنهایی و با افکار و احساساتی که همه مربوط به بیرون از تنهایی‌ست چقدر به انسان بد می‌گذرد. گمان نمی‌کنم شعرا و نویسندگان روسیه تزاری هم که به سیبری تبعید می‌شدند، از این حیث‌ها بیش از این رنج می‌بردند.
یک کاغذ که انسان می‌نویسد در این برف و یخ یک ماه طول می‌کشد که به تهران برود و برگردد. به‌علاوه چیزهایی را هم که می‌نویسم و انبار می‌کنم، این هم یک بلایی‌ست که زحمت آن را متحملم. قطعن اگر افکار و احساسات امروز من به این شدت جنبه‌ی اجتماعی نداشت، سقوط می‌کردم و به عوالم صوفیانه و درویشی تقرب حاصل می‌کردم.
مشغولیات عمده‌ی من بعد از نوشتن و شکار، تربیت این سگ کوچک و ور رفتن با اوست. روزبه‌روز انس و محبت او در قلب من زیادتر می‌شوود. این سگ را از شیرخارگی در تحت نظر گرفته‌ام. اسم او را «وروژگا» گذاشته‌ام. می‌دانید که به زبان روسی یعنی رفیق کوچک. نسبت به هیچ‌چیز علاقه عملی ندارم مگر به این قبیل چیزها. حتا نسبت به حق و حساب عقب‌افتاده‌ی خودم در اداره‌ی معارف تبریز. یعنی در آن چندتا بالاخانه‌ی ناچیز گچی بالای آن مغازه‌ها.
خودتان می‌توانید در نظر بگیرید که چه نوع زندگی می‌کنم. انسان وقتی که با دیگران ناجور شد و به یک پایه ترقی حاصل کرد، در حقیقت به یک پایه ناراحتی و نگرانی رسیده است ولی آن عشق به شکاری که من دارم به مزاج من خیلی کمک می‌کند. امسال نسبت به سال‌های قبل عصبانیت من تخفیف کلی یافته است.
دیگر از مشغولیات من که اغلب در نهایت دلتنگی شروع می‌شود همین مکاتبه است که این چندماهه در آن قدری تنبلی کرده‌ام.
اقلن کاغذنویسی با دوستان می‌توانست خیلی کمک و سرگرمی واقع شود و نشد! ولی منتظرم که شما تلافی کنید و زودتر مرا از حالات خودتان خبر بدهید که از روی دریا یا از این طرف کوه‌ها برسد و اقلن تا چند روز گریبان مرا از چنگ این تنهایی خلاص کند.


ارادتمند قدیمی شما:
نیما یوشیج


No comments: