خرداد 1332
به جلال آلاحمد
دوست جوان من
نامهی سرگشادهی شما را خواندم. اما نمیدانم چه زمانی بود و چه زمانیست که جواب میدهم. در این ماه من پیر شدهام، عقلم را باختهام و راه و رسم نوشتن را فراموش کردهام. چیزی به عقلم نمیرسد که بگویم. رگهای من مثل موهای سر من دراز شده و بیرون از تن من نبضشان میزند. وقتی که پاهای من از طرفی دارند میروند، دستهای من در خانه ماندهاند. نمیدانم شما در کجا هستید. به هر اندازه فکر میکنم که شما "جلال آلاحمد" بوده و حالا به شکل "کدخدا رستم" درآمدهاید، سر در نمیبرم. این است که به شما جواب میدهم:
دوست جوان من، من شما را به هر لباس که در بیایید میشناسم. چرا خودتان را از من پنهان میدارید، بوقلمونها را پیش انداخته میخواهید به من بگویید که "کدخدا رستم" هستید؟ ولی شما او نیستید، من میدانم شما "جلال آلاحمد" هستید که به این صورت درآمدهاید. از خیلیوقت پیش به هواداریی شعرهای من برخاسته بودید. زمانی که من عقل داشتم و شعر میگفتم، حس میکردم که شما محرومیتهای مرا درک کرده فقط بهرهای را که شعر است و آن را در زندگی نتوانستهاند از دست من بگیرند، به جا آوردهاید. من هم از شما کمال امتنان را داشتم. مسلم است در عالم هنردوستی وظیفهست. وقتی که کسی از کسی حمایت میکند، آنکس مانع از حمایت او دربارهی خودش نمیشود.
اما من به بینهایت پیر شدهام. اوضاع کواکب در این ماه به همین دلالت میکرد. هرچه سعی میکنم تمام سطور نامهی شما را بخوانم، قادر نیستم. عینک را که به چشم میگذارم، مثل پیالهی بلور بدلی در روی بینیی من جدا شده در پیش روی من قرار میگیرد. مثل اینکه به من دهنکجی میکند میگوید حالا اگر میتوانی بنویس. من با پسماندههای عقلهای پیشم است که شاید دارم مینویسم. هوای روزگار ما بد شده است. همهچیز عوض شده. جوانها هم با من به پیری رسیدهاند. عقل از سرشان به در رفته است. میبینم در صحرای سوزانی هستیم. معلوم نیست شب است یا روز. خون از روی زمین به جای دود بلند میشود. مردم لخت و گرسنهاند. خود جوانها هم. چشمها در کاسهی سر دو میزند. به آنها میگویید: اسلحه بردارید یکدیگر را هدف کنید. میگویند: جنگمان نمیآید. با همه بیعقلی میپرسند چرا؟ میگویید لااقل با هم کینه داشته باشید. از یک کار بیمایه هم دریغ دارند. اما وقتی که میگوییم با هم دوست و برادر و غمخوار هم باشید، میگویند حاضریم. تعجب است اینقدر از این حرف خوشحال میشوند که رقصشان میآید. هوای سرود خواندن به سرشان میزند. چیزهایی را میخواهند که شما میگویید نباید بخواهند. میخواهند راه چاره را پیدا کرده به خانهی همسایههاشان بروند ببینند آنها هم همینطور زندگی میکنند یا نه !
بیخودی نیست که من تعجب میکنم. من تمام عمرم به عجبعجب گفتن گذشت. از در و دیوار چیزهای عجیب و غریب میبارد. در شهرها شاگردها به استادشان درس میدهند. بیخود نیست افرای بلند قدی را که من به این قد و قامت رسانیدهام میگویند بوتهی فلفل است.
اما سی سال پیش هم همین حرفها را میزدم. به کلی همهچیز از یادم نرفته است. میدانید در آن زمان من عقل داشته، شعر میگفتم و در آن دنیا این حرفها را به شعر درمیآوردم. فکر میکردم چرا مردم به جان یکدیگر میافتند. تازه این فکر به سراغ بیدار کردن من نیامده است. دلیلش شعرهای فراوانیست که دارم. به طوریکه خود شما هم فکر میکردید و تازه و به زحمت اول جوانیی شما بود و اول گل عقل شما که حالا دارد میوهی پیوندی از رقم دیگری میدهد. به شما که عقلتان در سرتان است به اینها نصیحت کنید. مگر این همه نصایح که دیگران کردهاند برای اینکه مردم روبراه شوند، چیزی از کیسهی آنها کم آمده است؟ اما مثل اینکه چیزی هست که شما میدانید و دیگران نمیدانند. مگر در عوالمی که شما زندگی میکنید، دانستن انحصاریست برای خود شما؟ یا آنهایی که عقلشان بهجاست، حسدشان پابرجاتر است؟
مردی که اصلن در کاسهی سرش جای چشم نیست، متصل در پهلوی دست من مینشیند و به من میگوید تو غلط میگویی! من به او میگویم: تو عقل داری، اما انصاف نداری! بین من و این مرد متصل جر و بحث است. این مرد پای خود را از روی غیظ کنده بالای سرش میبرد که بر من بزند. من فرار میکنم. در کمال بیعقلیی خودم میفهمم چاقیی زیاد مرض است و آدم را میترکاند. نکند که عقل زیاد هم همینطور باشد و آدم را رو به خطر ببرد. درست به یادم نمیآید در کدامیک از کتابهای "اوژن سو" بود گویا که مطالبی را در وصف دیوانگان میخواندم. حس میکنم که دیوانگان عالم خوشی دارند. هرچهکه دلشان میخواهد برایشان مهیاست. اما حالا فکر میکنم مگر همهی آسیاها با آب میگردند؟ مگر ممکن است همه مثل شما فکر کنند؟ این چه اصراریست که من دارم از آتش، یخ درست کنم.
شما دو شاخ تیز درآورده به من میدهید که به سرم نصب کرده، حمله کنم! تعجب است از شما یا از من یا از کسی که در میان ما نیست. شاخ فقط علامت توانایی و بزرگیست. خدایان ایلامی و سومری هم شاخ داشتند. اما خدایی و بزرگی این نیست که بهجایاینکه به مصرف آفریدن برسد، به مصرف قطع نسل بندگان برسد. چطور است که علامت توانایی در زمان ما فقط اسباب خرابیست! من نمیفهمم و عذر من خواستهست. من عقل درستی ندارم. شما که این معما را سر و صورت دادهاید، آن هم پیش روی من گذاشته میگویید بفهمم. اما من اینقدر در نتیجهی سنوسال زیاد، خرفت و کودن شدهام که هرقدر شما استادی به خرج داده کشتن و کشته شدن را به من یاد بدهید، استادیی شما به هدر رفته البته یاد نخواهم گرفت. خود شما هم لابد عمل این کار را بلد نیستید. این کار خیلی مشکل است. آدم به جای اینکه زندگی کند، زودتر میمیرد. آدمهایی که عقلشان را در نتیجهی صدمات فراوان زندگی از دست دادهاند دارای حس مخصوصی میشوند که همین حس در آنها به منزلهی عقل است. عقلی که یک مورچه به کار میبرد و او را از گرداب میراند، به مراتب در نزد امثال ما ترجیح دارد بر عقل فیلسوف عالیمقامی که با عقل و فلسفهاش خودش و مردم را به گرداب میاندازد.
من فکر میکنم که وقتی از پسوپیش به یک آدم هنرمند دستور میدهند، سلامت ذوقش را از دست میدهد. به یک آدم زنده هم وقتی زیاد سر و کله بزنند، حواسش پرت میشود. طرفین مشابه این قضیه به ما میفهماند حساب زندگی حساب جور با آن فکری نیست که ما داریم. زندگی و کار کردن آن نیست که تمام و تمام از روی فکر و دستورالعمل به وجود آمده است، بلکه نیروییست که این همه فکر و دستورالعمل از آن به وجود میآید و خود زندگی کردن اصل است. بنابراین چه بسا ممکن است که فکر ما به اشتباه برود. موازنهی عقلانیی ما در خصوص اشخاص و افکار آنها و سایر اشیا با تجربیات بعدی جور درنیامده محتاج به مرمت و تکمیل باشد و در راه عمل ما را به سهوی برخورد بدهد. حال آنکه قضیهی حسی قضیهی سادهتر و اصلیتر است. ممکن است بهتر و رساتر از قضایای عقلی واقع شده ما را به مقصود برساند. به من میگوید علت اینکه زنها گاهی روشنبینترند اینست. مردها با اجتهاد عقلیشان در خصوص قضیهی واحدی که موضوع تشخیص هردو خصوص است چهبسا انحراف جسته، روشنبینیی خود را منطقی و فلسفی ساخته، کور میکنند. اگر عقلم را از دست نداده بودم، الان به چه خوبی در این قضیه حل و فصل میکردم، افسوس نمیتوانم. دستهای من بدون فرمان من مینویسند. به محض اینکه میخواهم بنویسم، خطها دوزده عوض میشوند. در عوض به واسطهی آن حسی که دارم، ناراحتیی من کمتر است. موقع مسالمت و مدافعه را از هم تشخیص میدهم. من نیستم. من برای خودم فکر نمیکنم. وقتی دیگران جنگشان نمیآید چه میشود کرد! این حقیقتیست.
موارد دوستی و صلح و صفای من با دیگران شادابتر است. پدران ما گفتهاند: "دوستیی بیجهت شنیده، اما دشمنیی بیجهت نشنیدهایم"، میخواهم خلفالصدق آنها باشم. حالا که پیر شدهام و به جزین چیزی نمیفهمم، چه میشود کرد. حقیقتن ما را چه میشود؟ چه رسیده است، که این حس ناچیز را بهتر از آن عقل با همه چیز ندانیم که در دیگران اسباب معطلی و سرگردانیست؟! من مانند عنکبوت وقوع طوفان را حس کرده، به تعمیر تارهای خود میپردازم. با همان عقل مخصوص خود وقتی که هوا طوفانیست درهای اتاقم را میبندم. حس میکنم شکستهشدن در و پنجرهها و پر کردن گردوخاکها در اتاق ضرورت ندارد. ضروریتر از همهچیز زندگی کردن است، دلم به شاخههای نسترنی میسوزد که تازه گل سفید داده و سر به دیوار اتاق من گذاشتهاند. میترسم گلهای نسترن مرا توفان از بین ببرد. برای آنها فکر دیگر میکنم. تلاش من در زندگی که با هرگونه محرومیتها دست به گریبان بودهام، این است. آیا نامهی شما در خصوص تلاش من بود؟ آیا باید سطور را وارونه خواند تا معنیی جداگانه بدهد؟ و شما میدانید هوش و حواس من وارونه شده است؟ با این همه مطالب عقلانی خودتان را به نام آدم پیر شدهای حرام کردهاید که هذیانهای او را تحویل بگیرید؟ یا در خصوص خودم فکر کردهاید که حرف میزنم و از کسی توقع دارم؟ شما که سینهتان از رنج مالامال بود و میگفتید "از رنجی که میبریم"، به عقلم نمیرسد چطور در زمان پیریی من سینه را به کورهی آتش و فولاد تبدیل کردهاید! ولی گمان نمیبرم. دودهایش همه جا را گرفته، تاریک کرده و باز من گمان نمیبرم. من از هیچکس گلهمندی ندارم [کلمهای جا افتاده] و ملامت دیدن عادت دارم. روی مهربان من به طرف همه است. حتا نسبت به کسانی که نسبت به من به خطا قضاوت میکنند. من فقط به حال آنها رقت میکنم. ثمرهی صبر جمیل من آن است که امیدوارم کسانی که روی زخم من درمانی نمیگذارند روی زخم خودشان درمان گذارده شود. اگر راجع به این حرفی داشته باشید باز به عقلم نمیرسد. امیدوارم خودتان باشید که این جواب را به شما مینویسم.
امیدوارم که پیر شوید مثل من که پیر شدهام. این بزرگترین دعاییست که پیران در حق جوانان میتوانند داشته باشند.
نیما یوشیج
نامه به جلال پاسخ به نامهی سرگشادهی تندوتیزیست که جلال آلاحمد با امضای "کدخدا رستم" در هفتهنامهی "نیروی سوم" شمارهی چهل و دو، سال اول، به تاریخ آدینه 29 خرداد 1332 خطاب به نیما نوشت:
"دوست پیرشدهام آقای نیما
چندی پیش پای اعلامیهای که به عنوان دعوت برای تهیهی مقدمات مسافرت به فستیوال بخارست منتشر شده بود، نام شما را نیز خواندم.
عدهای از استادان دانشگاه و مهندسها و دکترها نیز پای آن اعلامیه را امضا کرده بودند که من هرچه فکر کردم تا ببینم بین شما و آن عدهی سیچهل نفری امضاکنندگان آن ورقه، چه وجه شباهتی هست، به جایی نرسیدهام.
درمیان امضاکنندگان، گذشته از یک عده "آن دسته"ای که راه خودشان را میروند و حرجی بر آنان نیست، کسان دیگری هم هستند که نه میتوان گفت "آن دسته"ای هستند و نه می توان گفت بچهای هستند که به هر فریبی دل خوش بدارند و عنان کار خویش را به دیگری بسپارند. و شما نیز یکی از اینها هستید...
دوست پیر شدهام، آقای نیما!
از این نترسید که در دوران حیات قدرتان را نشناختند و در قبال شعرتان توطئهی سکوت اختیار کردند و وحشت نداشته باشید از این که خیلی دیر کرده است، آنچه باید بیاید تا در پی این ترس و وحشت کودکانه دست در چنین خس و خاشاکی بزنید و حتا آنان را که به دفاع از شما برخاستهاند مجبور به سکوت کنید.
شاید گمان کردهاید که شعر شما سندیست محدود به مدتی که اگر آن مدت سپری شد، سند از اعتبار ساقط میشود – هان؟
از این نترسید که گرد زمانه اثر شما را از چشم جاهلان و بیخبران بپوشاند. گوهرشناسان دستکم اینقدر مهارت دارند که این گرد و غبار را بزدایند..."
جلال آلاحمد در مقالهی مشهور "پیرمرد چشم ما بود"، با تاسف اشارهای به این نامهنگاری دارد. نگاه کنید به مجلهی آرش، شمارهی 2، ویژهنامهی نیما یوشیج، اسفند هزاروسیصدوچهل.
- برگرفته از کتاب "نامههای نیما یوشیج"، به کوشش سیروس طاهباز، نشر آبی، سال 1363 -
No comments:
Post a Comment