همسایه!
عزیز من! باید بتوانی به جای سنگی نشسته، ادوار گذشته را که توفان زمین با تو گذرانیده، به تن حس کنی. باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست، لرزش شکستن را به تن حس کنی.
باید این کشش تو را به گذشتهی انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان فرو بروی، به خرابههای خلوت و بیابانهای دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی. به تو بگویم تا اینها نباشد، هیچ چیز نیست.
دانستن سنگیی یک سنگ کافی نیست. مثل دانستن معنیی یک شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درونِ آن به بیرون نگاه کرد و با آنچه در بیرون دیده شده است، به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله انجام بگیرد تا به فراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست، چیزی فرا گرفته باشی.
دیدن در جوانی فرق دارد تا در سن زیادتر. دیدن در حال ایمان فرق دارد با عدم ایمان. دیدن برای اینکه حتمن در آن بمانی یا دیدن برای اینکه از آن بگذری. دیدن در حال غرور، دیدن به حال انصاف، دیدن در حال وقعه، دیدن در حال سیر، در حال سلامتی و غیر سلامتی، از روی علاقه یا غیر آن.
دنبالهی حرف را دراز نمیکنم. تو باید عصارهی بینایی باشی. بیناییای فوق دانش، بیناییای فوق بیناییها. اگر چنین بتوانی بود مانند جوانانی نخواهی بود که تاب دانستن ندارند و چون چیزی را دانستند جار میزنند. شبیه بوتههای خشک آتش گرفتهاند یا مثل ظرف که گنجایش نداشته، ترکیدهاند. آنها اصلاحشدنی نیستند و دانش برای آنها به منزلهی تیغ در کف زنگیی مست که میگویند، زیرا با این دانش بیناییای جفت نیست.
تو باید بتوانی بدانی چنان بیناییای هست و به زور خلوت، بتوانی روزی دارای آن بینایی باشی.
از کتاب "دربارهی هنر و شعر و شاعری" – "نیما یوشیج"
به کوشش "سیروس طاهباز"
چاپ "موسسه انتشارات نگاه"
سال 1385
No comments:
Post a Comment