همسایه ی عزیز !
میخواستم از شما بپرسم چه چیز شما را وادار کرد که دوست خود را به دیگری معرفی کنید؟ اگر او میخواست آیا نمیتوانست یک جلسه سخنرانی کند؟ مگر در همان لحظه ندیدید مردی با عصا و کتاب از روشنی گذشت که کلاه و موی دراز داشت و رنگپریده و صورتتکیده بود، مثل اینکه الان میخواهد بمیرد. آیا او را میشناختید و لازم بود که او خود را به شما بشناساند...
هرکس تنهاست عزیز من و خیلی تنها. به کار خودتان بچسبید. باز به شما توصیه میکنم اگر در هریک از کاغذهای خودم بنویسم جای دوری نرفته است: بهترین کمک و رفیق شما، کار است. روزی خواهید دید که به شما آواز میدهد: "اگر میتوانی از خانه بیرون برو". زیرا او همهی دنیا و همهی کسان آن را برای شما در خانهی شما جمع کرده است؛ همهی صحراها، همهی دشتها و برکهها و جنگلها، شبمنزلها که در آن مسافرت کردهاید، سیمای کسانی که نسبت به آنها غضبناک هستید...
چون شما چنین وسیلهای دارید دیگر به دنبال چه میگردید که در را باز کنید و بروید به دنبال آن آدمهای بیوفا و بیصفا که نمیدانند برای چه تعریف میکنند از فلان شاعر مشهور یا چرا به شما آفرین میگویند، درصورتیکه نه آن شاعر و نه شما، هیچکدام را نمیفهمند. چون میدانید به اشتباه رفتهاید، اگر آن شخص را دیدید بگویید اشتباه کردم این شخص به آن شخص خیلی شبیه بود، نخواست جلوی شما مرا دروغگو معرفی کند. همین کافیست. طالب راه نجات شما هستم.
از کتاب "دربارهی هنر و شعر و شاعری" – "نیما یوشیج"
به کوشش "سیروس طاهباز"
چاپ "موسسه انتشارات نگاه"
سال 1385
No comments:
Post a Comment