طهران
شب 14 مهر 1312
ارژنگی عزیزم
شاید شما فکر میکنید در این مدت من در کجای عالم بودم و چه کار میکردم که به شما هیچ کاغذ ننوشتهام. ولی این هیچ فکر ندارد. اولا از اخلاق من و شما، که همیشه سرگرم به کار خودمان هستیم، بعید نیست؛ ثانیا من در طهران نبودم. حقیقتن این مدت تابستانی را که گذشت، خوش گذرانیدم. زندگی کردم، فهمیدم معنیی راحتی چیست. جایی بودم که میدانم دلتان برای آنجا پرواز میکند. مدتها منزل من بالای یک تپهی بلند و مشجر بود که به جنگل قشنگ و ییلاقیی "کلارزمی" نگاه میکرد. اسم این جنگل را در کاغذهای من خواندهاید. اطراف منزل من پر بود از زرشک و بوتههای انگور وحشی. مشرف بود به تکه چمنهای طبیعی که از دور و نزدیک در جنگل و در سر کوهها پهن شده بودند و چشمههای سرد و گوارا که از لای سنگلاخهای سفید بیرون میجستند. بعد در روی زمینهای مستور از کاج زمینی، جاری میشدند. و پرتگاههای هولناک که به نظر میآمدند الان در روی درهها خراب میشوند. در زیر درختها دهلیزهایی که قلوهسنگها از خزه در آنجا سبز شده بودند. سارهای سیاه که فرار میکردند و میرفتند در این دهلیزها میخواندند. من همه روزه مرتبن وقتم به هیزم آوردن از کوه برای مطبخ و به شکار حیوانات میگذشت. وقتی که کار نداشتم چیز میخواندم و چیز مینوشتم. آدمهایی که با من همصحبت بودند باور نمیکردند که در دنیا جعبهای هم هست که صدای انسان را ضبط میکند و در موقعی که انسان میخواهد، برای انسان آواز میخواند. هروقت صدای گرامافون من در جنگل میپیچید، دور من جمع میشدند. من یک وجودِ خیلی با هنر در بین آنها بودم، به تعجب به من نگاه میکردند. من صفحه میگذاشتم، آنها هم نی میزدند و لخت شده جلوی آتش میرقصیدند.
بالاخره این محل آسایش و جلوهی طبیعت که من حالا دارم نقل میکنم، یک مرتبه قطع شد. برای تحصیل معاش مثل همه کارگرها که از ده ما بیرون رفتند و با حسرت چارهناپذیر آن سرزمین قشنگ را وداع گفتند، من هم از منشا خود جدا شده به شهر کثیف طهران آمدم. نمیدانید چقدر اهالی کوهپایه وقتی که محل خودشان را ترک میکنند، دلتنگ میشوند. بار همهی این دلتنگیها را متحمل شدم ولی متاسفانه هرچه دوندگی کردم، چون دوندگی من از راهِ رسمی و بدون واسطه بود، سود و ثمری نبخشید و فعلن با حقوق قلیلی که به بیکارها میدهند میگذرانم. از قرار یک خبر خصوصی، دوسیه به طوریست که نمیتوان به آذربایجان مراجعت کرد.
من هم نمیخواستم حتمن به آذربایجان بیایم. مقصود من کار کردن بود. هنوز هم بجز در آذربایجان، در هر نقطهی دیگر مانعی نیست. من عجالتن به این احمقهای فعله خودم را معرفی میکنم نه چیز دیگر، به هر قسم کاری هم که کمتر از کار سابقم منفعت نداشته باشد، تن در میدهم؛ این حقوقی که اسراف در بودجه بوده و به من میدادند، حقوق یک پیشخدمت بود و به همین واسطه، در تقاضای خودم شغل قهوهپزی و سرایداری را هم قید کرده بودم. حتا تصمیم داشتم برای اینکه طرف توجه واقع شوم، فکل و کراوات بزنم. با وجود اینکه چشمهای من مثل دوربین کار میکنند، عینک به چشم بگذارم. چیز غریبی هم نیست که مردم به این چیزها اهمیت میدهند. این شکل معیشت که ما داریم، شامل همهی این چیزهاست ولی کار من با این چیزها اصلاح نمیشد. شاید به مقام معظم مافوق، که عبارت از آن سه چهارتا بالاخانهی روی دکان خیاطی و قصابیی تبریز است، راپورت داده شده باشد که من که نیما یوشیج هستم در حین کتککاری با آن آدم بیسواد، لگد زدهام و بند ساعت مبارک آن آدم بیسواد پاره شده است. میدانید مقام معظم، که حامیی علوم و صنایع است، چقدر به این مساله اهمیت میدهد.
روی هم رفته دوست عزیز من! از اینطور زندگی چه کسل بشوم چه نشوم، من با مشکلی که خودم میدانم و میخواهم زندگی نمیکنم، میل و ارادهی دیگران هم در آن دخیل است. اگر به بعضی کلمات حکمت صولت که معنی دام عنکبوت برای صدی مگساند و فلاسفهی مندرس جانی، برای تشویق مردم به کار ساختهاند، اعتقاد داشته باشم خیلی کور و ابلهم. این جملات دارای هیچ معنیی اجتماعی نیست که انسان کار بکند و به مقصود برسد یا بعد از صبر، نوبت ظفر است یا از خوبی، خوبی و از بدی، بدی میرسد و امثال این جملات که ادبیات خطرناک و تجملیی قدیم را پر کرده است. من نه به مقدر از روز ازل معتقدم، نه ارادهی خود را تحت فشار و اجبار خاصیتی میدانم که روح عنوان دارد. چون کاملن آدم این دوره هستم و از راه دیگر خود را مجبور میبینم.
این جمله را از من داشته باشید: اگر من به خودیی خود آسیابان بودم، سنگ آسیا هیجوقت از کار نمیافتاد. عقاید من راجع به انسان و زندگانی، تقریبن در این جمله جمع است.
موقعی که به ییلاق میرفتم، در خصوص بعضی خاطرات عجیب و غریب که مثل اسرار زندگانیی مرا فراگرفته بود، فکر میکردم. قطعن در ییلاق به هر کوه و دره که نگاه میکردم به توسط خاطرات دیگر، این خاطرات میبایست تجدید بشوند و به من نیش خودشان را بزنند. در این موقع یک یادداشت از مغزم برای خاموش کردن این قبیل خیالات گرفتم. حقیقتن مثل اینکه یک نفر انسان برای یک نفر انسان دلسوزی بکند و به دست او سلاح برای دفاع بدهد، مغز من به من کمک کرد. به این واسطه با نهایت خوشی، چنانکه گفتم، ییلاق را گذرانیدم. گاهی خیال میکردم قلب من در طول ایام کرخ شده است اگر بگویم آن یادداشت این بود که:
زندگیی مرد، پر از اسرار و حوادث است. میبینید که هیچ اهمیت فکری ندارد. اما من به آن اهمیت میدهم و از آن خوشم میآید و همیشه آن را به خودم تکرار میکنم. برای اینکه خیلی اثرات در این مدت اخیر در زندگانیی من داشته است.
همینطور که سگ و بعضی حیوانات با آب دهانشان زخمشان را علاج میکنند، انسان هم از وجود خودش در تحت اثرات خارجی وسیلهی محافظت و معالجهی خود را به وجود میآورد.
میگویند زنبور عسل از آب دهان خود میخورد. دهاتیها وقتی که محصول عسل را برمیدارند، یک قسمت عسل را برای خوراک زمستانیی این حشرهی کوچک، که ماحصل زحمت او را میخوریم، در کندو باقی میگذارند. هیچ چیز غریبی نیست. همینطور عنکبوت که روی بافتهی خود، یعنی آب دهانش، بالا میرود و صید میکند یا وقتی که اغتشاش هوا را قبل از وقت میفهمد، تارهایش را محکم میبندد. همهی اینها نتیجهی کار در ضمن مشکل معیشت است. اما برای انسان که در مصارف خود و شکل تهیهی آن فکر میکند و مادهی معیشت او همانطور نیست که طبیعت به دست او میدهد و منفردن به استعانت خود آن را دریافت نمیدارد، قضایا اینقدر ساده نیست. افکار انسان، هرقدر که مایهی تسلی خاطر واقع شوند که با آن یک نفر داهاتیی قانع بتواند به آسودگی زندگی کند جای مادهای را که به آن احتیاج دارد، نمیگیرند. به این معنی که زندگیی او بنابر میل شخصی خود او یا یک نوع تضامن و تمهید اخلاقی نیست. به فرمان یک مبدا عقلی زندگی نمیکند. یک فیلسوف فکور مثل کانت آلمانی، که با رشتههای خیال خود به آسمان و عقل و ماوراء آویزان میشود، در مقابل برق و تلالو همین مبدا عقلی، که در نظر او عقل مادون است، گیج و گم میماند و دست به گردن نظریهی اخلاقیی خود شده خیال میکند برای زندگانی راه پیدا کرده است. درصورتیکه انسان نمیتواند با مقداری کار معین و صبر به اندازه و عقل کافی و خلق نیکو در جریان هر شکل معیشت که هست، مقداری معین از مابهالاحتیاج خود را به دست بیاورد. بعضی از شعرای قدیم هم نه از روی اطلاعات علمی، بلکه از روی جریان زندگیی خود در مذمت صبر و عقل و صفات اخلاقیی آقایان علمای اخلاق، شعر گفتهاند.
یقینن شما که داخل کارید و بیشتر از من، که داخل در کاری نیستم، مجبور به آمیزش با مردم هستید، اشخاص محروم را مکرر دیدهاید که چطور با وجود دستآویز شدن به همهجور وسایل عقلی و اخلاقی و عملی، حیات خود را در عین بیچارگی میگذرانند. مثل پیرزنهای فلج همیشه از روزگار و اشخاص شکایت میکنند و اگر جوان هستند و برای انجام مقصود خودشان کاملن جد و جهد داشتهاند، گمان میبرند این تناقض در جد و جهد آنها بوده و خودشان باعث بر عدم موفقیتشان شدهاند. حیات ما انعکاسی از حیات دیگران است. برای اینکه همه با هم زندگی میکنیم. باید در عیب همه کس دقیق بود.
درواقع به یک انسان اینقدر فریبخور باید بخندید که با عقل و نصیحت میخواهد زندگی کند و برای این کار مثلن کتاب اخلاق "سامویل اسمایلز" را به دقت میخواند و به خاطر میسپارد. من خودم در گوشه و کنار این شهر به جوانهایی برمیخورم که با کمال اطاعت و امیدواری کار میکنند و اعتمادشان به کار خودشان است. به جوانهایی که جهالت و عدم اطلاع را به طور کلی سبب همهی نکبتهای زندگیی مردم میدانند و یقین دارند که با برطرف ساختن جهالت عمومی، آسایش عمومی میسر میشود.
اخیرن جوانی را دیدم که وکالت میکرد و "نظامالعالم و الامم" طنطاویی عرب را میخواند که لابد از روی آن زندگیی خودش را درست بکند، یا زندگیی مردم را. مقالهی "رشید یاسمی" را در روزنامهی "ایران" راجع به تربیت خواندم که به جلد غزالی، طوسی و داروین رفته است. بعد با یک فکر مصرفی، که خطر آن کمتر از فاتالیزم غزالی نیست، انسان را خادم خالصن مخلصن طبیعت قرار داده و در نتیجه به اخلاق و تربیت بازگشت میکند. خود روزنامهی "ایران" در چند روز قبل اساسن موضوع یک کتاب کلاسیک خیلی قدیمیی اخلاقی را برای اظهار اطلاع، سرمقاله قرار داده بود. از که اسم میبرید در "ایران" که من او را قشنگ و حسابی معرفی نکنم که چطور عقیده و سلیقهی او برای جمعیت به منزلهی سم است و چطور گذشته از حیث اینکه فکر او به سند و اساس معین تکیه نمیکند، ذوق و استعدادی را که در چیزنویسی دارد در تعقیب همین قبیل مسایل به هدر میدهد. همیشه انسان به این درماندگیها برمیخورد. در هر صنف و طبقه، چه باسواد و چه بیسواد، میبیند همهی اینها به اندازهی خود در تحت نفوذ فکریی آن متفکرین جانی هستند که افکار خود را از دورههای پیش از خود یا از زمان خود گرفته و به دورههای آتیه دادهاند. در هر صورت زمان حاضر هم همین فکرها را علاوه بر فکر کار و کوشش فردی باید به آنها بدهد. نمیدانند زندگانی از چه راه و از چه قرار است و سادهترین آنها خیال میکنند از عالمی مجرد و غیر از این عالم به زمین افتاده و با افکاری که آنها هم مجرد و بلاارتباط با این عالماند باید به آسمان بالا بروند و این مسکن و پوشاک و خوراک موقتیی شبمنزل و لوازم شبمنزل آنهاست. یک چنین انسان مصنوعی و محصول خیال و علم خالص و فارغ از تاثیرات جمعی، که بالاخره خادم طبیعت است و به او باید ترتیبی مطابق اجازهی طبیعت داد و این همه دستورات اخلاقی "سامویل اسمایلز"ها و سعدی ها را باید در مغز خود انبار کند و خود را مثل کتابخانه برای چند صباح زندگانی حرکت بدهد، من نمیدانم چطور انسانیست. چطور برای همهی انسانها اینطور انسان شدن میسر است!
این انسان همه نور قدسی، همه روح، همه اخلاق پاکیزه چرا به تجرد خود اکتفا نکرده و در ضمن همهی مشغولیات معنوی و عملیات غیرمرئی به اصلاح وضعیت داخلیی اقتصادی خود میپردازد؟
وقتی که به جریان مادیی زندگانیی خودمان نگاه میکنیم، میبینیم قضیه برخلاف تصورات بعضیهاست. کتابی که عنوان "رهبر جوانان" یا "اعتماد به نفس" و امثال اینها را داراست، هیچ معنیی اجتماعی ندارد. موفقیت یک دسته اشخاص تاریخی هم وقتیکه با قوانین تفکر مادیی امروزی تجزیه میشود، تاریخ، یعنی جریان مبارزهی اقتصادی را پیش چشم میگذاریم، همه وقت مربوط به قضایای کلی و جمعیتی دورهی خود بوده است.
نصیحت و دلجویی و دستورات اخلاقی اگر من صدهزارتا از آنها را با عبارات آب و تابدار و به نظم و نثر بنویسم، خوراک و پوشاک و مسکن نمیشوند. این احتیاجات، ما را علیل و زمینگیر میکنند. اگر نان مفت و نتیجهی زحمت دیگران که صبور و ساعی هستند در بین نباشد، یا امیری یا وزیری در مقابل یک مدیحه دهان ما را از جواهر پر نکند، عارف و فیلسوف خطرناک خیالی و صوفیمآب نمیتوانیم بشویم تا به آنها دستور سعی و صبر بدهیم. یا به خیال اینکه چون عاقبت کار دنیا فنا است به خواب یا مستی بگذرانیم، چنانکه یک شاعر معروف نیشابوری در قرن پنجم هجری گذرانید. دستورات اخلاقی که تشویق به کار یا تحریک به صبر و امثال آن است در جنبهی عقلی و تصوفی و در هر جنبهی دیگر خود همه از این رویه تفکراتاند، درنتیجه یکی هستند. از سنگینیهای چرخ اجتماع کم نمیکند، اما قادرند که یک نفر انسان ساده را سرگردان و معطل نگاه بدارند و ثابت میدارند که از خواص زمان ما هستند. از شکل معیشت به وجود آمده در نتیجهی ترقی صنایع و بحران اقتصادی و مبارزهی تاریخی با شکل معیشت ما میمیرند و زمان، مدفن آنهاست.
وقتی که انسان و زمان که منسوب به اوست در تغییر است، راه معین عقلی نمیتوان پیش پای او گذاشت. نباید گفت: اگر یک نفر در نکبت میگذراند تقصیر از خود اوست، ولی اینکه دچار عوارض عصبی و مبتلا به مستیی دایمی باشد، خود میل به مسکرات و افراط در آن، درنتیجهی شکل معیشت ماست. بیشتر در خانوادههای تنگدست دیده میشود. برای بستن در میخانهها، باید در کارخانهها را باز کرد و به اشخاص کار داد و باز برای کاستن از عدهی میخانههای که باقی مانده است باید دید آیا در شکل معیشت ما نقصی هست یا نه.
درواقع انسان جریان و حرکت دایمی مادی را میپذیرد. ضدیست که همیشه با ضد دیگر مواجه است. در دنیا هیچ حادثه و ضدی هم وجود ندارد که عاری از ماده بوده باشد.
الان من دارم راجع به گذران معاش خود یک دفعهی دیگر هم اقدام میکنم تا ببینم که ممکن است در بین این همه باسوادها و بیسوادها کاری از پیش ببرم. تصور کنید به هزارها اشخاص و چیزهای برخلاف میل خود برمیخوریم که حتا خیال آنها هم در ذهن من نگذشته است. برای اینکه انسان به خودیی خود پیش نمیرود. همینطور به خودیی خود دارای افکار و عقایدی نیست تا اینکه عیبی بر او تعلق بگیرد. ولی نسبت به تاریخ، ممکن است به واسطهی افکار و عقاید خود معیوب قلمداد بشود. من این مطلب را مخصوصن به شما که دوست مناید مینویسم که در پیش شما بماند، برای روزی که گذشتهها به کار میروند.
اگر من بهتر از شما نقاشی در ایران نمیبینم، و شما متجددتر از من در بین همهی این همشهریها سراغ نداشته باشید، این نوع قضاوت ما است. ولی اگر در مقابل خود مردم را موظف به وظیفهای بدانیم و فکر کنیم چرا به آن درجه شهرت که لازم بوده است، نرسیدهایم، این از خودپسندیی ماست. در یک مملکت فقیر از حیث علم و صنعت، این آرزوها بلندپروازیست. چه چیز باعث این خودپسندی شده است که علمای اخلاق آن را عیب در نظر گرفته، و با قوهی غیرمرئیی اخلاق میخواهند آن را زایل کنند؟ شکل معیشت و در نتیجه منطق احتیاجات ما که ما را مثل موم نرم میکند و در موقع خود از آهن سختتر جلوه میدهد و لازم است که حسود و جسور و خودپسند باشم.
همین علت اگگر همهی اشیا را تحت تاثیر و رابطهی مشترک در نظر بگیریم و انسان را جزیی خارج از طبیعت و طبیعت را کلی مجرد موثر در او ندانیم، در این اشخاص هم که سنگ میان راه من و شما هستند، تاثیر دارد. به محض اینکه روی یک صندلیی عنواندار نشستند و خوراکشان از نان معمولی به برنج پخته تبدیل یافت، مسخ میشوند. برای اینکه باید مسخ بشوند. بویی استشمام میکنند که خودشان نمیدانند از کجاست؛ برای اینکه نباید هم بدانند. باید اشخاص را عامل و مولود وضعیت در نظر گرفت و این نسبت را به آنها داد که در وضعیت موثرند.
شخصی را که چند روز قبل برای کار خودم ملاقات کردم، همینطور مسخ شده بود. مثل موشی روی صندلیی دستهدارش چرت میزد. مردم همه به او تعظیم و تکریم میکردند. او هم وقتی که سرش روی یک مشت کاغذ بود، خوابِ آقایی جلالتمآب میدید. برای ملاقات این جانور، که سابقن در تبریز مدیر یک مدرسه بوده است، من از موقعی که به طهران آمده بودم تا چند روز قبل زحمت کشیده بسکه پشت درها با پیشخدمتها نشسته بودم، نزدیک بود که پیشخدمت بشوم. بالاخره مثل دزدها کشیک کشیده و در غیاب پیشخدمت، وقتیکه درِ اطاق روی او قفل نبود، یواشیواش پیش رفتم و از لای در به مخفیگاه آقایی و جلالت او وارد شدم.
هزاربار بگویید لعنت به آب و نان که انسان را با انواع و اقسام این جانورها روبرو میکند و از او در حین عمل، آرتیست و محتال به وجود میآورد. و از آب و نان تبرئه جسته، به عوالم مجرده که وجود ندارد، مگر در مصایب ما تقرب بجویید، چه فایده دارد. انسانی که میگوید سروکار من با عوالم روحانیست، اول خودش را گول میزند. همین آب و نان است که انسان پرمدعا را به وجود آورده، رشد میدهد. پس از اتمامِ افکار و زحمات به همین آب و نان است که بازگشت میکند.
دیگر از من بیقیدتر نسبت به بعضی تجملات و ترقیات بین آشنایان و دوستانمان سراغ ندارید. ببینید که من هم با همهی آزادیی خود، که به قول "نفیسی" روح من مثل پرندگان هوای آزادست، باز گرفتار هستم. اقلن شما از این حیث راحتید که مثل من سرگردان نیستید. ولی من نمیدانم در کدام نقطهی معین و معلوم باید پای برجا باشم. اقلن در بستر استراحت، با این قناعت طبعی که دارم، به کارهای خودم بپردازم.
یک ماه قبل راهرو خانهی من از وسط مزارع جو و یونجه و گندم میگذشت! امروز از یک کوچهی تنگ که زنها متصل در آنجا کنار یک نهر آب متعفن و گلآلود نشسته با هم نزاع میکنند. آن هم در ارزانترین محلات.
اگر این مقدار ممر معاش هم قطع شود، ناچارم برای اینکه به شهر دست داشته باشم، به دهات اطراف شهر مثل تجریش و دربند، که خانه در آنجاها نسبتن ارزان است، پناه ببرم. درصورتیکه دیگری در عمارتش چند اطاق را مفروش خالی گذاشته.
این وضعیت را میگویند: معنیی زندگیی بدون نظم با دیگران. ولی در هرحال من در انتظار دریافت دستخط آن دوست عزیز خودم هستم. به همین آدرس که نوشتهام کاغذ شما به من میرسد. تمنا میکنم با وجه ضمیمه یک عکاس قابل را پیدا کرده و از صورت من که به قلم خودتان است یک قطعه عکس به اندازهی اصل برای من بفرستید.
دوست صمیمی شما:
نیما یوشیج
آدرس: تهران، خیابان منیریه. کوچه سیروس. منزل میرزا ذبیحالله خان جهانگیر.
از کتاب "نامههای نیما"
نسخهبردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376
No comments:
Post a Comment