7 شهریور 1316
نکیتا!
با درد پهلو که داشتم، تازه از خواب بیدار شدهام. مثل دزد قاتل که بیدار بشود. باید بروم به یوش. امشب توی راه تاریک تنها با یک عصا حرکت میکنم. از بالای سرم ستارهها را میشمرم. زندگی من بسیار تلخ است. من شرح گزارش آن را نمیدهم. به هیچوجه تو قادر نیستی که تصور آن را بکنی. آنجورها که در همدان بود نیست. میروم بر سر کوه برای پیدا کردن چیزی که به دست نمیآید. میآیم به طهران که برای آن چیز یک محوطهی تنها را بیتالاحزان ساخته باشم. قبر میسازم برای مردن، نه لانه برای زندگی. قطع و آرزو در آن خصوصها کرده، تصویر خوفناک شده است برای من این زندگی. همهی چیزها که میگذرد سیاه و بیمعنی.
با این حواس ناجمع هرچه گشتم نتوانستم تور و تپمه پیدا کنم. تور تپمه را باید بدهند ببافند. من که در طهران نخواهم ماند. چندی بعد از یوش برگشته و تهیه کرده میفرستم، تو خودت از طرف من عذر بخواه. من برای 25 شهریور در طهران خواهم بود. از دور به زندگی آرام تو سلام میفرستم. قدر اولاد و شوهر دلسوز و مهربان را باید دانست. رخ این زندگی را باید بوسید که در آن یک چیز قابل دوست داشتن وجود دارد.
برادرت
نیما یوشیج
از "نامههای نیما یوشیج"
به کوشش سیروس طاهباز
با نظارت شراگیم یوشیج
نشر آبی - 1363
No comments:
Post a Comment