بیست و شش آذر 1310
آستارا
ارژنگی عزیزم
خیلی خوشحالم که در این اولین ساعت صبح این کاغذ به اسم شما عنوان پیدا میکند. الان که در این بالاخانه نشستهام و این صفحه را مینویسم در محلی واقع شدهام که قطعن از محل شما به مراتب بهتر است. اگر از بعضی اطلاعات محرومم در عوض از فواید دیگر بهرهمند هستم. نمیتوان انکار کرد که تماشای افراد سادهلوح و بیاطلاع دارای منافعی نیست. به علاوه این منظرههای قشنگ هم دلرباست .هیچکدام از این دو تا مرا از فواید خود محروم نگذاشتهاند.
من هم با نهایت مواظبت حتیالامکان از آنچه که موقعیت من داراست بهره میپذیرم. با وجود اینکه امروز خیلی تغییر کردهام و دارای یک قسم افکار اجتماعی و احساساتی هستم و با کینه و انتقام آنها را میپرورانم، تصدیق میکنم که طبیعت بیش یا کم همیشه انسان را به تماشای اوضاع خود دعوت میدارد. مغز من هنوز خیلی بیش از حد لزوم شاعرانهست یعنی مشرقی. اغلب از پشت این پنجره جنگلهای مرتفع کوهستانی تالش و از ورای آن کوههای پر از برف ییلاق از من دلربایی میکند .فورن دهاتیهای بیچاره را به نظر میآورم که در تمام این چندین ماه سرمای زمستان آذربایجان، کتاب مراثی "جودی" شاعر ترک و امثال آن را میخوانند .گاهی یکنفر ولگرد در کوچهها به صدا در میآید، مخصوصن شبها، و کهنهترین الحان از قفقاز آمده را به من یاد میدهد. گاهی فلان ماهیگیر همهمه برپا کرده به شوق اینکه یکی دو ماهی گرفته است از دریا برمیگردد و در حین عبور از زیر این پنجره، حواس مرا معطوف به خود میدارد. خانهای که امسال کرایه کردهام خیلی به دریا نزدیک است. با همهی این قبیل حوادث روبرو هستم. باید خوشحال باشم از این زندگانی! گاهی روزهای آفتابی در را باز میکنم و به دقت به این طشت خون، که از میان یک دنیا لاجورد بیرون میآید تا آن را با خود همرنگ کند، نظر میاندازم. مثل اینکه میخواهم از منظرهی آن برای نوشتن موضوع معینی یادداشت بردارم. همه خود را به من نمایش میدهند که من استفاده کنم ولی این طبیعت خیالپرور همیشه با من بوده و با هیچ قوهی علمی و حس کینه و مبارزه معدوم نشده است. تازگی ندارد که باعث بر فراموشکاریِ من واقع شود. در میان این همه مناظر که شاید شما الان در دل آرزوی آنها را داشته باشید، قیافهی رئوف شما در نظر من مجسم است. مخصوصن به توسط این عکس که در بین عکس "لرمانتف" شاعر روس و برادرم لادبن به دیوار نصب کردهام. هروقت که کاریکاتورهای بعضی مطبوعات ترک مثل "ملا نصرالدین" را میبینم باز به یاد شما میآیم که شما هم در این روزنامه یکوقت کاریکاتور میساختید. البته این دوستی که بین من و شماست و در نتیجهی تکروی و ناجوری در میان مردم تولید شده است، نه از لحاظ دیگر، نباید زوال بپذیرد و با اختلاف عقاید علمی یا اجتماعی خللی به اساس آن راه پیدا کند. ساحت دوستی و ساحت عقاید هر دو هنرمند، هیچکدام به هم مربوط نیست. هیچکدام را برای هیچکدام نباید رعایت کرد. تا وقتی که دوستی ایجاب میشود باید با کمال درستی آن را نگاه داشت.
علت اینکه تاکنون به شما نامه ننوشتهام تغییر افکار و احساسات من نبوده است. چونکه من از مردم این طهران، که شما گرفتار آن هستید، نیستم. برای آن هم نبوده است که دوستان بهتر از شما پیدا کرده باشم و هنر آنها مرا خیره ساخته باشد به طوریکه چشم من دیگر نبیند، بلکه علت دیگر داشته و تقصیر اساسن با آن سمسار لالهزاریِ فروشندهی تابلوهای شماست که به من گفت شما به تبریز رفتهاید. گمان میکنم به وضع بیاهمیت لباس من نگاه کرد و به خیال اینکه رقیب در خرید، یعنی مشتری تابلوهای آن وجود هنرمند هستم، خواست اینطور مرا فریب بدهد و سردرگم کند! من هم حقیقتن آن سادگیِ دهاتی را اینجا به خرج دادم و با کمال تاسف از اینکه بعد از یک سال یک دفعه هم ممکن نشد با آن دوست عزیزم دیداری تازه کنم طهران را ترک کردم، تا اینکه اخیرن احساسات من مرا وادار کرد که به تبریز به آقای "میرمنصور" کاغذ نوشتم و آدرس خواستم. حالا ببینید که قلب من چطور برای پیدا کردن شما گرد بلاد میگردد و غمزات طبیعت آن را اغفال نکرده است. الان در تعقیب رسیدن جواب تبریز است که این دو سه خط را مینویسم. شاید خود آقای میرمنصور هم به طوری که در روزنامهها خواندهام برای ساختن نقشهی مقبرهی حافظ تاکنون به طهران رسیده باشند که از آنجا به شیراز بروند. در هرحال منتظرم هرچه زودتر مرا به بوسیدن خط نازنین خودتان موفق کنید. یقین بدارید در میان همهی آنچه که از اطراف میآید که در این گوشهی خلوت مرا پیدا کند، کاغذ شما برای من از آن چیزهای خیلی قیمتی و با آن قلماندازیهای سرصفحهی خود یادگار متمایزیست.
دوست بسیار صمیمی شما
نیما یوشیج
No comments:
Post a Comment