16 فروردین 1334
به بهمن محصص
نقاشباشی عزیز
کاغذ و هدایای شما رسید. ولی بعد از این همه مدت کلمهای به زبان نخواهم راند که دوستی شما با من، مخارج برداشته است یا در ولایت غربت به ارقام مخارج زندگیتان میافزایید. مردم زحمتکشیده، هزار ماشاالله، در کارشان استاد میشوند که اگر از طرفی کارشکنی دیگران را تحمل میکنند از طرفی دیگر نقاشباشیهای جوان را به چنگ آورده، گول بزنند. دربارهی من شما هم گول خورده تصوراتی کردهاید و به وظیفهی خودتان عمل میکنید.
اما اشعار "کوکتو" را به این جهت برای من فرستادهاید که نه تنها فکر کنم در آن بلاد این قبیل شعرها جنجال به راه نیانداخته کناره برنمیدارد، بلکه برای اینکه با خواندن آن شاید مرا به سر حال و کار کردن بیاورید. متاسفانه دوست جوان من، مدتهاست که من خواب چنان حالی را میبینم. آن مرغ دستآموزی که بود پرید و در هر وقت هم که بازگشت کند رموک است. خود من هستم که باید بدانم چظور باید با او معامله داشته باشم. چون الفبا را تمام کردهام؛ اگر گاهی از جلوی در مکتبخانهها بگذرم برای این است که صدای تکرار صوت الفبا را از زبان بچهها بشنوم. در حالیکه زبان نمیخوانم، متقابلن کم هم مینویسم. حسابم را با کار و زندگی شسته رفته کردهام. فکر میکنم، و از دیرسال است که این فکر نقش ضمیر من شده است، که زیاد خواندن و دیدن چندان ربطی به زیاد فهمیدن و خوب کار کردن ندارد. الفاظ و اشکال در دایرهی تنگی محدودند. آدم با صرف اندکی قوهی دماغی، که مخصوص دورهی جوانی است باید به تجربههای دیگران پی ببرد، و به همپای حرفهای درست و دروغ که گوش او را پر کردهاند، چیزهایی از روی آنها پیدا میکند. اما بعدها با دلش سراغ آن یافتهها میآید. به این معنا که با حال و روزگار خودش معاملههایی صورت داده دوباره نوبت میگیرد. به یافتههای خود، که چه بسا از آنها روگردان شده بوده است، با چشم دلش نظر میبرد. چون این جام باید مالامالتر از زهر باشد تمام وجود او دست به کار یافتن میگذارد. مثل اینکه یکسره وجودش را هوا برداشته زبان گرفته است، گوشت و پوست این حیوان بردبار و باربردار هم حس میکنند. خرج و دخل این موجود نازنین که برای درک همهجور تلخیها و چیزها آماده شده است در این وقت با موجودهای دیگر سوا میشود. در این سن و سال این حد بلوغ این وجود ذیجود است، به اندازهای که توفیق آن را داشته است. ولی اصرار در اینکه دیگران هم بدون استثنا به اندازهی او دریابند، حماقت عجیبیست که درواقع با آن به روی اندازهی فهم و درایتش چاشنی میگذارد. زیرا او مزهی تام و تمام زندگی خود قرار گرفته است. کار نکردن او هم مثل چگونه کار کردن او حساب دیگر دارد.
اما دلیل این همه درجات درک و تمیز و توفیقی که در دنبال دارد خود دوست گرامی و اجل شماست. از دلیل من خندهتان نگیرد. چشم حسود کور. الی حد ماشاالله اینقدر با فهم و تمیز شدهام که بعد از طول مدت چندین ماه پاییز و زمستان و بهار حالا به جواب نامههای شما مبادرت میکنم، به طوریکه شاید شما را نسبت به خودم به شک انداخته باشم و در خصوص من فکرهایی کرده باشید. اما علت دارد: همینکه آدم پا به سن گذاشت، بی یاد و هوشی هم به سراغ آدم میآید. علاوه بر این من زیادتر از پیشترها پکر و بیحوصله شدهام. یکایک خواص خود را به روز به روز با هم تکمیل میکنم. علیایحال رنجیست که آدم از دور گوش به زنگ کاروان باشد و نمیخواهم از من بپرسند چرا و دلیل بیاورند که مرا از خود من خلاص کرده باشند. زیرا به همین اندازه من رنج میبرم که در فکر چگونگی حال و حواس و راه خلاص خود باشم. میدانم که در نظر من بسیار چیزها کهنه شده (مثل دشمنی سگها و گرگها با هم) جلوهها و جلای خود را در پس پرده گذاشتهاند. حال آنکه در نظر دیگران تازه است. فکر میکنم به هر اندازه که ما بیخبرتر باشیم، چیزهای تازه در نظر ما تازهترند و گاهی اعصاب ما تحریک میشود که چرا اینطور تازه شدهاند. در این زمینه خیلی حرفها و قضاوتها به افسانههای کهن بیشتر شباهت دارند که بعضی از آنها دلفریب هستند ولی به کار نمیخورند. بیجهت نیست که در این موقع سن و سال من از شور و تلاش عدهای جوان که از راه من میآیند و متصل نشانی میگیرند، خندهام میگیرد. به زحمت باور میکنم. هرچند که در مدت زندگی خودم و آشنایی با خیلی چیزها زیاد باور کرده و گول خوردهام، ولی فکر من به طرف بعضی بدبینیهایی نمیرود. این اصل مطلب است. زحمت برای خلاص خود از فریب و افسون مردم جدن خیلی بیشتر از این تمام میشود که آدم از همان لحظهی اول زحمت شک و تردید را به خود بدهد و یقین نکند و مردم را با اعمالشان به جا بیاورد نه با حرفشان. فقط مشاطهی زبردستی شدهام. در این گوشهی دورافتاده از شهر باز پیش من میآیند و وقت مرا اشغال میکنند که ببینند من چه کسی باشم. من هم جز مجسمهی تصدیق چیزی جلوه نمیکنم خودم را به این عادت راحت میگذارم. اما وقتی که دیگران مشاطه باشند، آدم از کار درآمده باید حساب کار خود را داشته باشد.
فراموش نکنید رنگ آبی را در رنگهای بنفش. باید آن رنگ آبی و رقم صفر بود. در میان اعداد، بزرگ از هر رقم صفر است، هرچند که در نفس خود هیچ باشد. همینکه رقم یک را پیش روی او گذاشتند رقم یک سر بلند کرده، ده برابر میشود و همین که جا خالی کردید، آن رقم به حال اولش برمیگردد.
من نه دلم میخواهد بنویسم، نه دلم میخواهد دلالت کرده باشم. مدتهاست که از این سمت وحشت میکنم. میل ندارم مزهی تلخ و سنگین این سمت را دم به دم بچشم – مثل شربت شیری که بدرقهی شربت کاسنی به مریض میدهند – در صورتیکه آدم مریض نباشد و حق دارم که اینطور باشم. اگر قطعه شعر "موسی" آلفرد درووینی را گاهی به خاطر میآورم بیجهت نیست، چون نمیتوانم دوباره کاملن سادهلوحی را از سر بگیرم، میتوانم که مهار این روزگار و سن و سال را در دست داشته باشم و در صورتیکه از حدود سلیقهی خود تجاوز کنم، تعبیر دیگر خواهد داشت.
کیف تام و تمام من بیش از هرچیز، در تنها ماندن و به یاد گذشتههای شیرین خود بودن است. میبینم که چطور خرامان و بی من از من میگذرند. راغبم که به قد و بالای آنها چشم بیاندازم تا اینکه چیز بنویسم برای اینکه راه نمود آن را در چشم مردم پیدا کنم. بهتر اینست که پس از این همه کار، موافقها و مخالفها همه را به خودشان واگذارم تا اگر روزی صلهای در کار باشد، خودشان گرفته رسید بدهند و مرا راحت بگذارند. باز هم چندان راحت نیستم. برای فراموش شدن هم آزادی لازم است. زرنگیای که به خرج میگذارم این است که چطور گریبانم را از دست آدمهای کنجکاو و چه بسا بیخود در معرکه افتاده رها کنم و مزهی حماقت خاصی را به کمک شرم و حیای خود نچشم. اگر حال این را هم نداشته باشم، فکر کنید چه به من میگذرد مختصر عمر باقیمانده چطور به هدر میرود.
تقریبن در تمام این چندین ماه که از مفارقت شما با من میگذرد – و شما چندین بار مثل برگردانهایی که شعرا و نوازندگان دارند، در نامهتان یادآور شدهاید – من همین حالتهای نازنین را داشتهام.
در همان شمیران و در همان خانهی کوچک مشجر که ورنه آن را باغ اسم میبرد. ولی بیش از این نباید بنویسم.
تجریش
نیما یوشیج
No comments:
Post a Comment