Monday, February 28, 2011

به لادبن / 15 حوت 1301


15 حوت 1301
5 مارس 1923
طهران


لادبن عزیزم !

کاغذ تو رسید! خوشحال می‌شوم از اینکه همیشه همین‌طور زود زود برای من چیز می‌نویسی. امتداد داغستان تا البرز جنوبی نباید ما را از هم خیلی جدا کند. اما از من نخواه که قلب و روح عزیز خود را بیش از این نزول بدهم. چونکه چندین بار است از روی محبتی که به برادرت داری می‌نویسی، به تمامی تسلیم جمعیت می‌شوم! مگر هیچ‌کس به دست خود خودش را به مهلکه‌ می‌اندازد در صورتی‌که مهلکه را می‌بیند؟
اگر شخص انزواطلب باشد یا نه. دشمن بدبختها باشد یا مثل من و تو برای آنها سختی بکشد، این هر دو عزیزم کار دل است.
به تبلیغ و تهییج نمی‌توان به قلب حس سوزاننده داد مگر اینکه ذاتن مستعد سوختن باشد.
خوب یا بد این عادت دیرینه‌ی من هم که احتیاج زندگانی جمعیت را کمی در ظاهر آن راه داده است، ناشی از طبیعت ذاتی من است. و چون به دیگران اگر فایده نرساند، ضرر نمی‌بخشد گمان نمی‌کنم نحس و نامرغوب باشد. اصلن به تفاوت سلیقه‌ی قلبی خودمان است که مرغوب را در عالم اشیا جسته‌ایم چون این نوع سلیقه‌ی طبیعی ناشی از احساس ذاتی دو روح مختلف‌العمل است. همه‌چیز در نظر همه‌کس مرغوب نیست. چونکه همه‌چیز را به همه‌کس نمی‌توان اثبات کرد. فقط قلب است که راه آن را پیدا می‌کند.
اما عزیزم تو که بچه‌ی پاک طبیعت هستی، یقین دارم با من سلیقه‌ات یکی‌ست و حالا برای اینکه مثل یک جنگجو و یک نویسنده، مثل هر دو، جمعیت را نگاهداری کنی, انزوا، طبیعت، اشک، همه‌چیز را برای آینده گذارده‌ای.
می‌دانی اگر برای هیچ چیزی هم نبود برای این مادر و خواهر نمی‌توانم آزاد حرکت کنم. و الا برای یک نفر مثل من که زندگانی در این شهرها برای قلب سوخته‌ام سم مهلکی‌ست، عالم به این وسعت جای خالی داشت.
پس من باید اینجا بمانم، آیا همچو نیست عزیزم؟ در این انزوا هم کار خود را می‌کنم.
بعضی‌ها خیال می‌کنند نیما از بی‌اعتنایی نسبت به فجایع جمعیت، تنهایی را دوست دارد. در حالتی که جز عشق و طبیعت، یکی همین فجایع است که مرا به انزوا ترغیب می‌کند. در انزوا، انزوای باطن، اشکهایی ریخته می‌شود که در جمعیت نمی‌توان مانند آنها را ریخت!
بگذار چشمهایم را باز کنم تا طبیعت وُ سرنوشتِ جمعیت، هردو از این قطره‌ها نصیب خود را ببرند.
چشمهای من ابری‌ست که همه‌جا باید از آن سیراب شود. قلب من آتشی که باید همه‌جا را بسوزاند.
ای لادبن عزیزم! به اعتقاد من هر وسیله‌ای برای تمام کردن بدبختی ناقص است!
از آن طرف طریقه‌ای تازه، خیلی بالاتر از تصورات امروزه خیال من می‌خواهد دست‌اندازی کرده وسیله‌ی نجاتی را پیدا کند یا با چند قطره اشک صاحبش را تسلی بدهد.  
این من، این طبیعت، این میدان، تا کدام‌یک از ما غلبه کند.
انسان به تصفیه‌ی وضع مادی‌یِ خود فقط، خوشبخت نمی‌شود. خیلی بیشتر از اندازه‌ی معمولی باید کار کرد. در این‌صورت شرکت در انقلاب، یک طرف کوچک قلب ترا بیشتر نمی‌تواند تصرف کند. اینجا کجاست که مردم در هیاهو و هیجان‌اند. من به طرف آسمان بالا می‌روم، از وسط ابرها می‌گذرم. قلب حریص من هرگز قانع نمی‌شود که زحمت را خود را برای جمعیت محدود کند.
چه کنم عزیزم
من رفیق لنین نیستم. من کارل مارکس نیستم که چنین روح من در یک مرحله‌ی کوچک منتهی شود. قلب من با یک لرزه‌ی بی‌انتها می‌لرزد و روی هم رفته غیر از همه‌ی آنها هستم.
بگذار جنبشی کرده و روی اشک گذشتگان، اشک خود را نثار کنم. از من نپرس کی‌ام، در این انزوا چه دیده‌ام که از زیباترین دخترها بیشتر مرا فریب داده است: دنیاها در این پرده‌ی بی‌انتها نقش بسته. خونها ریخته شده است که نپرس.
انزوا خوشحال می‌کند، می‌گریاند و همچنین تسلی می‌بخشد. نوشته‌های ما هم به ما تسلی می‌دهند. چقدر دلم می‌خواست اینجا باشی که از احساس گرمت برای من بخوانی و من هم رمان اجتماعی خودم "براد" و "حسنک وزیر غزنه" و از سرگذشت مالیخولیایی خودم "قبرستان شاه بهار" و خیلی نوشته‌های دیگر برای تو بخوانم.
نوشته بودی برای تو اسم کتابهایم را بنویسم. اینهاست کتابهای تمام شده‌ی من.
خیلی خیلی میل داشتم کتاب "دین و اجتماع" تو را ببینم. می‌خواستم بدانم چرا مخارج طبع آن را نداری. حقیقتن خجالت می‌کشم. این قسمت مکتوب تو می‌رساند رژیم تازه به کتاب وقری نمی‌گذارد.
حالا باور می‌کنی که آدم، آدم شدنی نیست. هزار انقلاب که بیاید و بگذرد، طبیعت ذاتیه‌ی انسان همان طبیعت تغییرناپذیر است.
من هم در اینجا کتابهایم به گوشه‌ای افتاده و گرد و غبار هوا روی آنها را رنگ‌آمیزی می‌کند. همه‌چیز هستم، چه فایده که بی‌‌پول هم هستم. چه فایده که شمال و جنوب به طرف کتاب به یک چشم نگاه می‌کنند.
در خاتمه سلامتی و موفقیت تو را خواستارم. مرا به زیاد نوشتن که عیب مکتوب‌های من است، باید ببخشی.


برادر تو
نیما

1 comment:

farzaneh said...

نامه نوشتن یکی از قشنگترین کارهایی است که آدم بدان مشغول می شود.چقدر حظ می برم از بعضی از ای نامه ها...مرسی آقای حکیمی گرامی