شب 15 دی 1307
بارفروش
به مفتاح
خیال میکردم بعد از این میتوانم به آرامی خاطر زندگی کنم و آسایشی را که طبیعت برای من تهیه کرده است با طغیان فکر خود به هم نزنم. شب تیاتر این را به من معلوم کرد.
باید اعتراف کنم انسان عاجز است از اینکه همیشه درست خیال کند. علت این نادرستی گاه این است که خیال میکنیم درستیم. حقیقتن این حقیقت امر است. وقتی که من به این شهر آمدم تیاتر میدادند. یک تیاتر قدیمی از تیاترهای "مولیر" و با یک وضع دهاتی، زیرا باروفروش نه نویسنده دارد نه تیاترنویس. نه یک ارکستر که بتوان آن را ارکستر اسم گذارد. تقریبن پانصد نفر شهری و داهاتی در این تیاتر حاضر بودند. زنها هم شرکت داشتند. به علاوهی حاکم و روسای شهر. این آخریها با طمطراق خود روی صندلیهای صف اول نشسته بودند. در مقابل آنها وقتی که پرده بالا رفت، من در وسط صحنه ایستاده بودم و به واسطهی پیشآمدی زیاده عصبانی؛ بدون زواید این است آنچه تصادفن برای من رخ داد. واقعهای که مرا از اشتباه بیرون آورد. در سفرنامهی خود نوشتهام. میخواستم از فواید تیاتر برای اهالی شروع کنم ولی به جای اینکه حرف بزنم، آتش گرفتم. اهالی بیچاره را که خیلی دیر جنبیده بودند در عوض رد و قبول، تهدید کردم.
یک شب در طهران هم یک نظامی را میخواستم خلع سلاح کنم. این کار تازهی من بود. تو خودت ناظر واقعه بودی. من تقصیر نداشتم خودداری کنم. با وجود این هنوز از خودم میپرسم تو مامور خلع سلاح بودی؟ حاکم هستی یا دشمن منتقم عموم مردم؟
هیچکدام از اینها و در عین حال همه چیز، یعنی شاعر. این دیوانگیها مخصوص شاعر است. فکر کن کدام کار او به پسند همهی مردم است. من در همهی کارها مداخله میکنم و از این بابت خود را در زحمت و شکنجهی نفس خود نگاه میدارم.
کم و بیش همه همین صفت را دارا هستیم. آشفته در همهی کارهای خود سرگردان. اگر بگوییم نه، این به خطاست. کمابیش قدری بدنامی بار زندگانی ماست، این عنوان به جبین ما نوشته شده است «جنون».
معهذا هیچچیز را به حال خود باقی نگذاریم. من کمک شما هستم، راهها را باز کردهام، اینک حمله کنیم. اول به تخریب شعر بپردازیم زیرا این وجودیست که از همهچیز لطیفتر است و به هم زدن آن آسانتر از همه چیز. زورمان به هیچ چیز نمیرسد، قافیه را منهدم کنیم. رفیق من! ما شاعریم! سر و دست عروض را بشکنیم. قلم چماق ماست و فکر عمله.
بگذار بگویند: این اشخاص بنیان ملیت را خراب کردهاند. این بدنامیها به من برمیگردد. افتخار من این است که گمراه اسم گرفتهام. اسمیست که ملت به من داده است. هر وقت میبینم مرا غیرقابل اصلاح تصور میکنند اینقدر خوشحال میشوم که از خوشحالی به واسطهی این پیشآمد در فکر اصلاح خود نیستم. به خودم میگویم: تویی که بنیان ملیت مملکت کورها را خراب میکنی؟ پس از آن هر کلنگی که بر زمین میخورد میشنوم چه چیزها خراب میشود، ذوق میکنم، یک قاعدهی تازه است هر خشتی که گذارده میشود میبینم یک قاعدهی تازه، یک شعر جدید است.
من بنای شاعرانهای را میسازم. خشتهای کهنهای که میشکنند صدای معاصرین من، صداییست که از آن خشتها بیرون میآید. به صدای آنها اهمیت نمیدهم، این خشتها بیمصرف مانده به کنار راه پرتاب میشوند. عمله بعضی از آنها را در هم میکوبد، خشتهای نو به قالب میزند؛ باقی را سپورها به دوچرخههایشان ریخته، میبرند.
چه اهمیت دارد اگر عصری، شعر باستان رواج خود را گم کند! هر دوره رواج مخصوص دارد. سکههای عهد محمودی هم از رواج خود افتادهاند. اینک ما مال خودمان را رواج بدهیم. بدون احتیاط، آهنگ مجموع را جانشین علم قوافی قرار داده، قطعات قدما را به خودشان رد کنیم. به حسب تنفس و حالات باطنه اوزان شعر خود را مرتب نگاه بداریم. من این را تاسیس عروض جدید بر روی قوانین بلاغت و حقیقت اسم گذاردهام. این وظیفهی ماست که خواستهایم مطابق با احتیاجات عصری، مردمان وظیفهشناسی باشیم. چرا باید در اجرای وظیفهی خود بترسیم؟
اگر تحصیلاتت را همینطور مداومت دهی و از آتیهی خود از من بپرسی، با کمال جرات به تو اطمینان میدهم جز این کار هیچ چیز آثار استعداد تو را محفوظ نخواهد داشت.
اولین بار که "افسانه"ی خود را به روزنامهنگار جوان معروفی دادم، او آن را به دست گرفه بود، فکر میکرد ولی میفهمید. به من گفت خوب راهی را پیدا کردهای. بعدها "ایدهآل" خود را ساخت و برای من خواند. این به طرز آثار من نزدیک بود. به نظرم میآید خیلی زود موفق به ترویج شعر جدید خواهم شد. تا اینکه حوادث ما را از هم دور کرد. رفیق من خاموش شد و در دخمهی سرد و تاریکی منزل گرفت. با وجود اینکه بارها او را از افکارش نصیحت میکردم. باعث شد من سالها تنها بمانم تا یک نفر مثل او را پیدا کنم. ولی در تمام این مدت خود را تکمیل میکردم. محسناتی را که درک نکرده بودم، درک کرده و بر محسنات شعرهای امروز خودم افزودم. با اینکه تمام آن شعرها را به محل قرایت مردم نگذاشتم و فقط چند قطعه از من در روزنامهها چاپ شده بود، "منتخبات عصری" که به قلم جوان دانشمندی نوشته شده است، آنها را استقبال کرد. بعد از آن کمکم بر عدهی کسانی که از من حمایت میکردند افزوده شد. مخصوصن قطعهی "ای شب" در نظر مردم جلوه کرد. "کلنل" آن را به موزیک در آورد. دیگران در مجلات و روزنامههای داخلی و خارجه به آن رویه افکار خود را به نظم در آوردند و من توانستم بدون اینکه برای شهرت یا موفقیت خود جان بکنم، به مقصود برسم. به این اندازه که میبینی. اگر نقصی در این وجود دارد تقصیر خود من است. "خورشید ایران" در شرح حال من این را قید کرده است. رفقای من میتوانند غیر از این باشند. تمام خوشحالی من این است که من باعث شدهام عدهای خود را تحقیر کنند. زیرا پیروی به طرز صنعت قدما در نظر من تحقیریست که به روح خودمان وارد بیاوریم. طریقهایست که زبان را لال میکند، به الفاظ جمال مصنوعی میدهد که این نیز به واسطهی عادت است. ولی فکر را مقید نگاه میدارد. چه پستی برای انسان از این بالاتر است که اسارت خود را دوست بدارد؟
هرکدام از این عقاید اگر فساد نامیده شود من خواهم گفت من کسی هستم که فساد را دوست دارم و فساد را اجرا میکنم. من این فساد را با تمام قوای خود که ابدن در این تصمیم خسته نمیشوند، به کار میاندازم و یقین دارم هیچکس معنای این فساد را مثل من به دقت نفهمیده است.
به شاگرد مدرسهای که ذوق دارد این را تبلیغ کن. این صفحه را برای او بخوان. اگر فیالحال دراو اثر نکند، جای خود را تعیین میکند برای اینکه روز دیگر اثر خود را ببخشد. خواهد دانست طریقهی جدید، ادبیات را از زوال و گمنامی خارج میکند و مردم را به خود تشویق خواهد کرد زیرا داخل در احتیاجات آنها میشود، به قلب آنها میپردازد.
هروقت زیاد افسرده میشوم، گردش در صحرای باصفا و جنگلهای تاریک رفع دلتنگی مرا میکند، در عوض خوشنود میشوم که اوقات دیگر را برای ساختن نیکنامی خود انجام دادهام، و بیشتر خوشنودی من از این روست که بارها دیدهام به جای تلقین مسلکی یا اخلاقی بیشتر تلقین صنعتیِ من در دیگران اثر کرده است. زیرا تاوقتیکه طرز صنعتی قدیم منهدم نشود، هیچیک از تلقینات افکار جدید داری شان عمل نخواهند بود. در ضمن اینکه معانی جدید به وجود میآید لازم است طرز جدید پیشرفت، رواج و تاثیر آن معانی نیز به وجود بیاید. این تغییر که من به آن معتقدم راه علم است و راه همهچیز. به جز این اصلن مملکت محتاج نیست از اینکه بیشتر از این شاعر داشته باشد.
این مبحث مبهمی است که دیگران اغلب نمیخواهند و گاهی نمیتوانند قبول کنند. ما هم نمیتوانیم آنها را قبول نکنیم. چه مضرتی به فکر و ارادهی ما خواهد رسید؟ چیزی ندادهایم و چیزی میستانیم. لازم نیست همهی مردم ما را بپسندند و این نیز نخواهد شد، پس به کار خودمان مشغول باشیم.
در "بارفروش" من منتظرم جدیدترین شعرهایی را که گفتهای بخوانم. ولی یک چیز را به تو یادداشت کنم اگرچه گاهی خود از آن پیروی نکردهام: زیاد نگو. قبل از هر شروع، موضوعی را که در نظر گرفتهای طرح کن. پس از آن بارها موازنه کن که در چه وزن و طریق بهتر میتوانی طرح خود را ادا کنی. برای اینکه هر یک از اوزان آهنگ مخصوصی دارند و برای حالت خاصی امتیاز یافتهاند. البته طرحی هم که انتخاب میشود، باید بر طرحهای دیگر ممتاز باشد. از این حیث که موضوع شعر تو را موثرتر و خواننده را مستعد کند. پس از آن شروع کن، اگرچه مخالف با تمام تجویزات قدما و عروض و قافیه و نقدالشعر و علم مناظرهی آنها باشد. نقدالشعر این است که تو شعر خود را تجربه کرده، بشناسی و اگر نواقصی در آن یافت بشود رفع کنی، تا اینکه شعر تو به روح تو شباهت پیدا کند.
نواقص در نظر من چیزهایی هستند که مخالف با طبیعتاند و رفع آنها میسر نیست مگر اینکه اول درآمد شعر خود را شروع کرده باشی. پس از آن به کارهای دیگر. عیب عمیق هر قطعه شعر از این درآمد به وجود میآید. همینکه بد شروع شد، بد و همینکه خوب شروع شد، خوب میشود. زیراکه فکر و احساسات هرقدر توانا و دلربا باشد، باید در قالب ریخته شده و نمودی خوب داشته باشند. نصف این اشخاص که درد میکشند عاجزند از اینکه درد خود را به دیگران بفهمانند. فقط بیان سلیس کافی نیست، یکی به همین جهت است که نمیدانند چطور درد میکشند، دیگران هم نمیدانند که به آنها یاد بدهند. آنها آزمایشهای بیفایده و تکلیف تازه به وجود آمده در طبع خود را قدرتِ توانایی و دلرباییِ موءدیِ فکر قرار دادهاند و من بالعکس بهترین شاعر را کسی میدانم که فکر خود را جایگیرتر و موثرتر ادا کند.
باید فکر کرد به چه طریق خود را در فکر خود ورزش بدهیم. با کمال جرات عمل کنیم ولو اینکه به خطا باشد. آن عمل، ما را پیشرفت میدهد.
بیش از این در این نیمهی شب خود را در مقابل این صفحات نگاه نمیدارم. یک وقت این ستارهها را نشان کرده بودم و هروقت بالای سرم میرسیدند، خیلی از شب گذشته بود. در این ساعت شغالها هم شاید به خواب رفتهاند. دیگر نه صدای آنها و نه صداهای دیگر هیچکدام به گوش من نمیرسد. فقط خوکهای وحشی و ولگرد شاید آمد و رفت میکنند و صیاد فقیر دام خود را برچیده به خانه میآید. خانهی او در کنار شهربانی و خیلی وحشی ساخته شده است. نه سقف دارد و نه مدخل معین. ماه از هر طرف به آن میتابد. انسان هم از هر طرف به آن داخل میشود. اینها خانههای داهاتی هستند و بارفروش را زارعین احاطه کردهاند.
برای رمان نوشتن یادداشت کن، این هم از وصف چیزهای طبیعی. الان در محلهی معروف "اوجابن" در اطاق خلوت خودم و در نصف شب است که برای تو این کاغذ را مینویسم.
آدرس من: بارفروش – نقیب کلا. مدرسهی دوشیزگان سعدی.
پسرعموی تو
نیما
No comments:
Post a Comment