13 فروردین 1308
ارژنگی عزیزم!
امروز سیزدهم است. سیزدهمین روزی که جمشید، عید گرفت. مثل اینکه بگویند یازدهمین روزی که کلاهش کج بوده.
بااین نوع افکار خود را مسخره و طبیعت را نافذالحکم ساخته و آتیه را بازیچه قرار دادهاند. از این فکر ثانوی که فکر میکنم عید غلبهی گرما بر سرماست، لبخند میزنم. چرا به فقرا میگوییم نسیم بهار میوزد، خیال میکنند دشمن حمله میبرد. گلزار برای آنان محبس است. بوی بنفشه در مشامشان آنها را خفه میکند. نانشان بدهیم خواهند گفت: زنده باد جمشید! به حال خودشان بگذاریم فریاد خواهند زد: مرده باد!
من نمیدانم چه جواب بدهم وقتی که به من میگویند: مبارک باشد! بدون اینکه قبلن دانسته باشند من خوشحالم یا بدحال. در صورتیکه اگر من بدحال باشم مثل این است که به من بگویند تلخیها و تالمات زندگانی تو به تو مبارک باشد.
این دوستیست یا دشمنی، یا سفاهتی که به هر دو آلوده شده است؟ صد سال به این سالها! یعنی هرگز از ورطهای که به آن دچار هستی، خلاص نشوی. تکلفاتی که برای شخص تعیین میشود، دشوارتر از همه چیز است. فلان شیطان میآید به من سلام میکند، توقع دارد صورتش را ببوسم. یا صورتم را نزدیک ببرم تا اینکه مرا ببوسد. این نیز نه معنی عشق است، نه معنی عقل. فقط میگویند: عید است! در این موقع به دروغ فیل را سوار پروانه میکنند. تملق، گاو را به پابوس رتیل میبرد. در مطابع چاپ میزنند و در مجالس میرقصند. نمیدانم برای کدام شادی. معرفةالروح معاصر در این دو کلمه است: روحشان پست و شکم تا چند روز معمور.
ازین بابت من خوشحالم که هنوز در عمرم یک کارت تبریک به کسی ننوشتهام. فقط در مدت عمرم، چون اسم کارت در میان آمد، باید بگویم دو دفعه بیشتر کارت اسم خود را چاپ نکردهام و فقط چند عدد از آنها به مصرف خود رسید و یک دفعه آن هم به جای اسم شخص، چند سطر عبارات مبهم بود.
و امسال اصلن نه کارت داشتم، نه خودم در خانه ماندم. به تو بگویم کجا بودم و در چه حال و عید من چطور گذشت، یقینن خیلی بهتر از تو و برای تو خواندن مثل یک قصه است.
وقتی که عید شد، سحر بود. در آمل بودم، منزل یکی از پسرعموهایم که هشت سال بود او را ندیده بودم. تمام روز در بین راه سرما و باران خورده به زحمت از وسط گلها عبور کرده بودیم. خستگی مفرطی به من استیلا داشت. اسفندیاری، صاحبخانه، به من هم خوراک خوب داده بود، هم آشامیدنی خوب. بعد با نهایت سنگینی افتاده بودم. تا اینکه صدای مناجات مرا بیدار کرد. موذن دعای تحویل میخواند.
ببین چه حظی داشت. از آنجا تماشای روح مردم میکردم. به خوبی هم دیدم که آملیها هم مقیدند، به طفلشان میگویند از خانه بیرون نرو، نمیگذارند کسی به منزلشان ورود کند، مگر اینکه اول به تجربه دانسته باشند قدمش مبارک است.
شهر کوچک مثل محبس پرجمعیتی مملو از زمزمه بود. وقتی که تاریخ را با خیال خود ممزوج میکردم، خیال میکردم در مغارهی دیوها هستم.
عجب عالمی! ارژنگی! اتفاقن برف هم آمده بود. زمستان نمیخواست پایش را کوتاه کند. گاهگاهی چنان از شکافِ در بادِ سرد میوزید که من از درد میترسیدم، با وجود اینکه جنگلهای اطراف سرد و ساکت، آمل را احاطه کردهاند و درها بسته و کوچهها خلوت بود، احساس میشد در این نقطهی زمین بعضی موجودات در حال حیاتاند که آهسته و یکجور حرکت میکنند. قبهی مخروطی مقابر قدیم – بر خلاف مقبرهی میرقوام مرعشی که چند گنبد روی هم داشت – در مزارع اطراف پراکنده است.
گنجشکها کمکم به صدا درمیآمدند. در بیابانی که جنگلها آن را احاطه داشت باقلا و سبزیجات در محصورههایی که از نی ترتیب داده بودند، سبز شده بود. باقلاها گل داده بود.
در زاویهی یک ایوان دهاتی، چراغی کمنور هنوز میسوخت. بعضی اشکال در انتهای راهها در حرکت بودند.
اطفال دهاتی که اتفاقن بیرون آمده بودند به تعجیل رو به خانهها میرفتند. برای اینکه میترسیدند خاطرهی آنها پر بشود از افسانههای دیو و پری که مادرشان برایشان گفته بودند.
صبح روز بعد من از مرکز همین خیالات و همین اوضاع عبور کردم. بدون هیچ تغییر و اختلافی اسب سیاه پسرعمو را داشتم و خیلی خوشحال، مثل اینکه متصل روی هوا پر میزنم.
برای ناهار به منزل یکی دیگر از خویشانم رفتم. در وسط جنگلهای قشنگ "تلیکسر". منزل بسیار با صفایی داشتند. پشت بامش تخته بود؛ در سر راهی که به بندر میرود.
در اوایل قرن حاضر، تاجری معروف به طول سه فرسخ در اینجا راهآهن کشیده بود. حالیه زنگ زده منسوخ شده، آهنها را از جاده برداشته بودند. در عوض خطهی شوسه در سرتاسر ساحل احداث شده بود. یکسر از خطه به "ایزده" رفتم. دوردستترین نقاط وطنم مطابق میل من! کنار دریا پیش مادرم. در آنجا که من وقتی چند ماهه بودم در آنجا بزرگ شدم. بهتر این بود ایزده را شمشاد اسم بگذارند چون از یک جنگل شمشاد احاطه شده. مثل زنجیریست که به پای دریا بسته شده است. در هیچ جای ساحل، مانند ندارد. در مقابلِ دریا، مثل یک سد است. فصل بهار لانهی بلبل میشود. خوشا به حال ناکتا و مادرم و بهجت.
خانهی آنها نه در دارد، نه دیوار. در ساحل رودخانهی ساکتیست که به دریا میریزد. پشت بامشان علف است. کاملن مونسشان بیابان و جنگل! وحوش تا پشت در اطاقشان تردد میکنند. هروقت هیزم میخواهند در زیر همین اتاق مینشینند، میروند به جنگل داخل میشوند هیزم میآورند. در جوارشان گاوشان و مرغشان منزل دارد. نهبهار از آنها مخفی است، نه زمستان. طبیعت را میبینند. متفکر و مستقل و آزاد بار میآیند. زیر دستشان بنفشه میچینند، از بالای سرشان مرغان دریایی را صید میکنند. صدای پرهاشان در شبهای تاریک مثل این است که به سیم زیرین ساز کوچکی، تک تک میزنند. وقتی که از اطاقشان بیرون میآیند میفهند در دریا هستند و زندگی میکنند. نه از اخبار میپرسند، نه از اغتشاش. با کسی دشمنی ندارند و کسی با آنها دشمنی نمیکند. هروقت آفتاب میافتد به آفتاب مینشینند، مثل پرندگان گرم میشوند.
عید من همین پنج روزه بود. دهاتیهایی که اسم مرا از دور شنیده بودند به دیدن من میآمدند و تمام خویشانم در برابر چشم من. شغل اینها یا زراعت یا حشمداری یا نوبانی است. تمام عده منزه، همه سربلند. تمامشان مقدس. در زیر پاهاشان عظمت بود و پستی نامریی بود. تا عمر دارم از آنها باید حرف بزنم.
هرچه هستم چون از بین آنها به وجود آمدهام، مدیون آنها خواهم بود. از روی خیرخواهی به مردم باید دستو بدهم آسان زندگی کنید، همه مثل آنها سربلند و منزه و مقدس خواهید بود. و خواهید دید منافع بسار در زحمت کم است و زحمات بسیار چیزی از منافع میکاهد، یا بدون فایده چیزهای موهومی را به شکل منفعت به شما میدهد.
معهذا خوشحالیهای من آمیخته به تالمات و التهابات مبهمیست که دیگران احساس نمیکنند. به اندازهای از کردار و گفتار خود پشیمانم که گاهی خیال میکنم هرچه نوشتهام به آب بدهم و چند گوسفند خریده به چراندن آنها مشغول باشم و مثل پدرانم هرگز گوشهی وطنم را ترک نکنم.
فقط یک خیال مرا برمیانگیزاند و آسایش مرا مختل میدارد تا که از آن دور باشم. و به خودم پیدرپی بد میگویم: سفیه. آیا هنوز این خیال در تو باقیست؟ فرض کن از دشمنان خودت و مردم انتقام کشیدی، پس از آن چه خواهی کرد؟ بیشتر غضبناک میشوم. میگویم اول لنین و اتباعش را، اگر لنین زنده شود پوست میکنم، دوم خودم را و هرکس مثل من، کارگر را ملعبهی افکار و خودخواهی خود قرار دهد. هرکس از کار و مزد صحبت کند. مثل یک یزدی که روزنامه مینویسد و وکیل شده است و دستگاه فراهم کرده است و یک تفرشی که قد کوتاه دارد. من چرا زندهام که فساد اوضاع را ببینم و از آن دور نباشم؟
بعد از این من به خودم لعنت میفرستم. در کجا خطی از من در دست مردم است، در کدام خاطره شعری از من به جا مانده است، چرا زبان دارم که حرف میزنم، برای چه هنوز زندهام؟ ممنون نخواهم بود از کسی که دربارهی من فکر کند.
معهذا میل دارم پیش تو باشم. و بشنوم که در حین ساختن تابلوهای خود آواز میخوانی!
دوست تو
نیما یوشیج
No comments:
Post a Comment