3 خرداد 1323
یوش
رفیق عزیز من *
از معاشرت خود با مردم شکایت میکنی. میخواستی مثل من به گلهداری مشغول باشی تا هیچیک از این بلایا به تو رو نکند. حال که این نشد، میخواستی در خانهی خودت را ببندی و از سوراخ کوچک که با نوک کاردت در آن قرار خواهی داد نگاه کنی هر وقت یکی از آن جانورها میآید و چنگالش را به در میکشد در به روی او باز نکنی. میخواستی از کوچههای خلوت بگذری به آسمان نگاه کنی یا خیلی به روی زمین. یا عینک سیاه بزنی یا خود را گیج و سرگردان و شتابزده وانمود داشته، راه خود را در پیش بگیری. اگر صدایی میشنوی که اسم تو را به زبان میآورد، به عقب سر نگاه نکرده به سرعت قدمهایت بیافزایی. رفیق جوان عزیز من، پس پاهای تو به چه کار میخورد اگر به کار فرار نمیخورند؟ دستهای تو چه کاری را صورت میدهند، چشمهای تو کدام هنری دارند اگر هیچکدام به فریاد تو نمیرسند؟ و حال آنکه به عکس است، یکایک اندام تو گواه غفلت تواند. اینک حضور تو در برابر من و من در برابر تو، آخرتیست که گناه تو را من از یکایک عضوهای تو میپرسم.
در خانه را باز میکنی یکایک کارهای کردنی را گذاشته و به طرف نکردنیها میروی. یک جزوه در زیر بغل و در آن کوچههای عفن و هوای مسموم چقدر شتابان، مثل اینکه دنیا یک راه دارد و آن راهیست که به جهنم میرود، میروی و سیر میگردی و از خودت نمیپرسی برای چه؟ خیال میکنی من خبر ندارم با چه کشش عجیبی رو به آنها میروی؟ ببین چه چیز در آنها یا در تو یکجور و به یک روش هست که آنها را در نظر تو مقرب میدارد.
من در اینجا با چوپان جوانی به سن و سال تو دوست هستم که همیشه یکی دوبار به کومهی من میآید. شبهایی که قصیرهاشان را بالای کوه میآورند، خیلی از شب میگذرد. او ساعاتی را که میگذرد از روی گردش ستارهها میشمارد و همینطور در پهلوی آتش نشسته برای من از نزاع خود با درندگان صحبت میکند. من بارها نامهی تو را در مقابل داشتم از تو برای او صحبت کردهام اما یک دفعه نخواسته است فکر کند چه وقت تو را خواهد دید؛ چرا؟ برای اینکه میداند تو هم سنخ او نیستی.
با کمال پشیمانی به قلب خود رجوع کن، قلب خود را پاک بدار از این سنخیت که نه شاید بلکه حتمن بین تو و آنها هست. اگر به طرف آنها میروی که یک حرف به جا مانده و نگفته را برای آنها بگویی و آنها را مجاب داشته باشی، چه خیالی کودکانه! اگر میروی که قطعه شعری تازه را که گفتهای برای آنها بخوانی تا پی برده باشند به بلندی طبع سرشار و هوش عجیب تو، باز چه خیالی کودکانه و چه دنیای کوچک که در پیش چشم تو هست، اطراف آن را چهار دیوار کشیدهاند، چند شیشه و چند چوب درخت و چهار نفر آدم مردنی مثل عنکبوت خشک و حسود و متعفن و بینظر معین ولو شده در میان آن قرار دادهاند. رفیق عزیز من! آیا تو میخواهی شاعر بزرگی در آن اتاق کوچک باشی؟ و برای مدت چند سال؟
این بود آنچه میخواستم به جواب کاغذ تو نوشته باشم.
چند کلمهی دیگر میگویم زیرا من از این خبر خیلی دلتنگ شدم. عرفا گفتهاند "الاجناس بالناس من علامات الواس"، فرق نمیکند برای رسیدن به هر حقیقتی این لازم است. شعر هم یک عالم حسی است. این وسوسه را از خود دور کن. همهی کارها آسان است، به زودی خواهی دید که تلخیی این برخوردهای نامساعد در تو مانده و بعدها آن هم از بین میرود و تلخیهای دیگر جانشین آن خواهد شد.
"ریلکه" را خواندید. میگویید خیره و دیوانهی او شدهام و بین من و او پیوندی بوده. همهی این خیرگیها در جوانی و خامیست. والا هیچ چیز تازه نیست. بلکه هر روز حقیقتی پرده برداشته میشود. خواهید گفت: همین تازگی دارد. ولی من خواهم گفت: تازه به خود میرسید.
در این موضوع که راجع به آن حرف میزنیم اگر در خود بیشتر فرو رفته بودید، همهی این مطالب برای شما کهنه بود. فکر میکردید چه کسی اینها را موضوع کتابی یا رسالهای قرار داده است. چون در خودتان فرو نرفته بودید همه همان هست که میگویید. صدچندان میتوانید برای آن ارزش قایل شوید و برای شما میارزد، چون طالب آن هستید.
من پرده از جمال حقیقیتی برنمیدارم، این هست و از هستی آنچه هست سخن میدارم.
کار خود را ادامه دهید. میبینید تا زندهاید ممکن است برای شما اینگونه مطالب تازه بیان کند. هر شمعی تابشی دارد، اینها تراوشات شمعیست که وجود انسانی درست و حسابی بر آن قرار گرفته.
به صفا دادن قلب خود بپردازید. همه چیز تازه و کهنه است برای اینکه خیلی شبیه به آن بوده و تازه، از این جهت که آن را تازه میبینیم. بینایی ما شرط است. با وجود این بینایان شان و مقام خود را از دست نمیدهند.
اگر در این دهکده بودید، میدانستید که من چقدر برای دهاتیها تازهام. روزی دست گوسفندی را با تخته چوب گز بستم، همه از زن و مرد به دور من جمع شده بودند، میگفتند ببین چه میکند!
دوست دارم که شما مثل آن دهاتیها نباشید. کهنه بشوید در کار خود. همان مقدمهی تازگی است، برای آنها که کهنه نشدهاند.
چیزی که در این میانه مهم است، انسانیت است. انسان باشید. تازه و کهنه فایده ندارد اگر به فضایل پسندیده موصوف نباشید.
اگر آنچه میکنید علیحده و آنچه میگویید علیحده است، بهتر این است که در زمینهی هنر هم کار نکنید. زیرا لطافت و ظرافت هنر شما در آن صورت به جای اینکه مفید واقع شود، چون شما را تفسیر میکند، برای مردم مضر خواهد بود. اما آنکه دل شما را برده است، او انسانی کامل است. او برای هنر خوب بود و هنر برای او. ولو اینکه در افکار ما تباینی باشد، هر دو انسانیم و از دو جهت، ولی به یک سو میرویم. شما آن سو را در نظر داشته باشید.
دوست تو
نیما
* خطاب نامه مشخص نیست. گمان سیروس طاهباز این بوده که نامه به پرویز ناتل خانلری است.
No comments:
Post a Comment