Tuesday, June 7, 2011

به مبشری / خرداد 1324


 22 خرداد 1324
طهران


[اسدالله] مبشری عزیزم


منظومه‌ی «افسانه» را که از من می‌خواستید به شما می‌سپارم. شخص من فراغتی برای انتشار این قبیل چیزها ندارم. چه بسیار نوشته‌ام که در گوشۀ خلوت، مونس من است. به علاوه حالت درونی من حالا طوری است که کمتر متوجه موضوع‌هایی شبیه به موضوع افسانه می‌شوم. همین‌قدر هنر می‌کنم که در خودم غرق باشم و بتوانم هر فرمانی را که دلم می‌دهد، اطاعت کنم. اما اگر برای شما وسیلۀ انتشار این مطلب هست، چه ضرر دارد.
منظومه‌ی "افسانه" طوری‌ست که مردم می‌پسندند، به خلاف قطعات کنونی مخلص که سمبولیک و به سبک شعر آزاد هستند، به فهم آنها نزدیک است و روزی که همه چیز ما عوض شود و ذوق و طرز مشاهده‌ی شاعرانۀ ما هم بالتبع با آن عوض شده است، می‌تواند برای رمانتیک ادبیات ما چیزی باشد. یعنی اول نمونۀ با طرز کار تازه که گویندۀ آن به الفاظ اُمراپسند و از فایده‌ افتاده و نجیب‌نما که دستاویز شعرای متفنن است متوسل نشده، بلکه به زبان ساده حرف دل خود را زده است. مثل اینکه سرایندۀ اشعار برای شخص خودش سروده و در حین سرودن، کسی را در نظر نداشته است. آنچه را که می‌بیند و از آن لذت می‌برد و درد می‌کشد و با درون او پیوستگی‌های خاصی را داراست به زبان می‌آورد، نه آنچه را که جلوۀ ظاهری بیشتر با آن است، اما معنی را کم جلوه می‌کند. به‌طوری که شیادها به دهات دوردست رفته، قطعه مسی را جلوۀ طلا داده، دهاتیها را با آن گول می‌زنند. شعرهایی هم که مقصد اصلی‌شان شعر نیست، در چشم من به دلقلکها شباهت دارند که الفاظ قدما را پس و پیش کرده، آنچه را که بوده و کهنه شده و به زندگی دیگران تعلق داشته است، مال خودشان جلوه می‌دهند.
خوب و بدی که در این منظومه می‌بینید، نیمایی ا‌ست که در بیست و سه چهار سال پیش بوده. از پشت کوهی روبرو به این شهر آمده و زندگی آشفته و پر از عشق به ناکامی رسیده‌ای را در این شهر می‌گذرانیده است. آن‌وقت هم او مردم را غرق در کثافتکاری‌های خودشان می‌دید و می‌دید که شهر با همۀ ادعاها، در نداشتن و ندانستن راه معرفت، کم از یوش، دهکده‌ای که او در آن زندگی می‌کند، نیست. مردم در آب و هوای خفه و سوراخهای دلتنگ مثل جوجۀ دست و پا بسته در پوست خودشان می‌لغزند. با عالم بیرون آشنایی ندارند و همه‌چیز را با خمودت سرشت سرد و خاموش خود محکوم می‌کنند، می‌گویند این ما هستیم. مثل اینکه این «این» به خودی خود به وجود آمده و در هیچ جای دنیا نبوده و هیچوقت «آن» نشده. از لزوم چیزهای بافایده که باید وجود پیدا کند، هیچ حرف، اما برای چیزهای بی‌ثمر که دست و پا را خوب در پوست گردو نگه می‌دارد، هزار سماجت و دلیل.
همچنین می‌دید که شعر، ابزار سرشناسی و معیشت شخصی‌ست. شاعر به آنهایی که در زیر بار مشقت پیر و فرسوده می‌شوند و به زندگی که شعر او از آن می‌آید، خود را مدیون نمی‌داند. شعر که می‌شنوند در انتظار بی‌حاصل و عادت‌شدۀ این‌اند که وضع قوافی چطور است؟ چیزهایی را که خودشان بلاتعمق و بلاشعور بارها شنیده‌اند (و خیلی است که از تکرار، خسته و دیوانه نشده‌اند!) تا چه اندازه دوباره خواهند شنید.
آنچه در این خصوص من برای شما بگویم، برای اینکه نظر مرا بیابید، از این قبیل خواهد بود. متاسفانه در این غوغای جهانی که همه چیز متصل در حال عوض شدن است، باید تازه به گفتن این مطالب ابتدایی و آنقدر مخل کار، شروع کنیم! هنوز صبح نشده، با اینکه خروس می‌خواند و نوای او سنگ را بیدار می‌کند، در تاریکی با چشم دست و با چشم سر و پا باید کاوید که کی خوابیده است، کی بیدار.
اما آنکه بیدار است و از روی بیداری می‌بیند، پیش می‌رود. آیا می‌خواهید به باطن مرموزی دست بیاندازم و آن را افشا کنم؟ درصورتی‌که در قعر دریا نهفته، زیر پای این مردگانی که در او نعش‌وار با موج می‌روند، و به زحمت به دست می‌آید، وضعیت و میدان طولانی می‌خواهد.
بگذارید آن مرموز، خودش روزی رنگ باز کرده و به سروقت شما بیاید، در نیمشبی غمناک، یا صبحی روشن که نمی‌دانید برای چه خوشحال‌اید، یا هنگام سحری که ماه در انتهای بیابان، خسته سر برمی‌دارد، و هریک گنج خود را برای اینکه چه وقت باز کنید، به شما می‌سپارند. جایی که گمان نمی‌برید. در پیش خودتان یا دیگران. ناگهان او را می‌بینید: در جوار ذوقهای توسری خورده و جهنمی و استعدادهای فریب‌دیده و به عقب نشسته، ولی از خودراضی و در اشتباه دایمی و مثل کسی که در تب هذیان می‌گوید و کسی که دارو می‌دهد بالای سر اوست و تبدار حرف را نمی‌فهمد. به مراتب جلوه و جلای آن آمده را در آن احوال، بیشتر خواهید دید.
چیزی که می‌توانم به این حرفها بیافزایم، و شما میل دارید که افزوده باشم، این است که شاید این نکته لازم باشد و مرا از جستن وسیله که نامه را پر طول و تفصیل سازد، راحت کند: برای خود من در این تاریخ، ساختن منظومه‌ای شبیه «افسانه» چندان آسان نیست؛ دست به آن آفتاب انداختن که روزی خانۀ تاریک مرا روشن کرد و پس از یک غمناکی لذت‌بخش و شیرین نفسی تازه کشیدم. این حالی بود که گذشت و توفیقی که در زندگانی باید چشم به راه رسیدن آن بود. بدون اینکه تردیدی این انتظار را سست کند که چه وقت به همان شکل یا به شکل دیگر بیاید. حرفی به دهان ما گذاشته، مثل این باشد که می‌گوید: «بگیر. ای آدم. این دستمزد کاوش و ریاضت تو در زندگی پر مشقت که در گوشه‌ای خلوت مقام گرفته‌ای تا آن مشقتها، تصویرات شایستۀ خودشان را در دنیای خود تو پیدا کردند.»
این کیمیاگر مرموز و دقیق‌کار، که نمی‌دانم در این ساعت کجا دارد مسی را طلا می‌کند، همه وقت و در هرکجا با ما آشنا نیست. با هرکس که شعر می‌گفت و شهر را از آوازۀ نام خود به ستوه در آورد یا درنیاورد نزدیکی نمی‌گیرد. آن سازندۀ اصلی که می‌سازد اوست، نه ما. اوست که معنای دقیق زندگی ما است. اینکه هرکس خودش هست و نمی‌تواند کس دیگری باشد، مربوط به این نکته است، در صورتی‌که از بسیار کس دیگر و از زندگی آنها و خودش به وجود آمده، به‌طوری‌که می‌داند و نمی‌داند. بنابراین کسی نمی‌تواند بفهمد که چه می‌گوید، بیش از آنکه در شب تاریک یا روز روشن او راه داشته باشد. و این راه دقیق با میل و تصمیم خود او نیست. عمده این است که چطور واردیم و هضم کرده‌ایم و با دیگران هستیم. مثل اینکه خود آنهاییم که داریم آن روزهای تلخ یا شیرین را می‌گذرانیم. یا به عبارت دیگر چطور می‌فهمیم. نه اینکه مانند بسیاری از استادهای نامی در هر کجای دنیا خوانده و می‌دانیم و این توانایی در ما هست که با آب و تاب‌ دادنهای شعبده‌کار، دروغی را به جای راستی بنشانیم و خود را اشتباهن در عوض دیگری نشان بدهیم.
حتمن دوست من، اگر شما «افسانه» را از روی دل می‌پسندید، فقط برای حساسیت و هوش تند شما نیست، بلکه یک قرابت خاص با آن دارید. با آن هستی مرموز وقتی بوده، یا در این ساعت هستید، و لازم نیست که خودتان بدانید کجا و چطور. آنچه به ظاهر دیده می‌شود که روزی برای ما بوده چندان چیزی نیست، سر اینکه چه اثراتی در ما به جا گذاشته‌اند، اهمیت دارد.
لازم‌تر از همۀ این مطالب اینکه منظومۀ «افسانه» را به علاوۀ یک مقدمۀ کوچک به روزنامۀ دوست ناکام خود میرزاده عشقی داده بودم. او آنوقت در بالاخانۀ خود در خیابان اسلامبول «قرن بیستم»اش را می‌نوشت. حالا سالها گذشته و به واسطۀ حافظۀ ناتوان خود به خاطر ندارم چرا همۀ آن چاپ نشد. من آن مقدمه را هم ضمیمه کرده، سعی می‌کنم چیزی چندان بر اصل و مقدمه اضافه نشود که سواد و پختگی مرا در این ساعت بیشتر برساند، اما حالت اصلی را به هم بزند. به خصوص در مقدمه به تحریف و تصحیف‌های خیلی زیاد مطبعه، از روی نسخه بدلهای مغشوش خود من، دست انداخته باقی را به همان حالت سادگی و از جادررفتگی بچگانه می‌گذارم که برای خود من یادگار باشد از طرز فکری که آنوقت داشتم و خیال می‌کردم کشف و اختراعی کرده‌ام.
اگر موفق به انتشار شدید این دو سه سطر را روی جلد فراموش نکنید که به اسم چه کسی‌ است: «منظومۀ افسانه را به پیشگاه استادم «نظام وفا» تقدیم می‌کنم. هرچند می‌دانم این منظومه، هدیۀ ناچیزی است، اما او اهالی کوهستان را به سادگی و صداقت‌شان خواهد بخشید.»
من وظیفه‌ام را با دست تهی نسبت به حقی که او به گردن من دارد، انجام می‌دهم و تا زنده‌ام باید به یاد داشته باشم این مرد مردان، بالاتر از اینکه بگویم این شاعر گوشه گرفته، و آنقدر منزه و دارای حساسیت دردناک و خصایص شاعرانه کسی است که شعر را به دهن من گذاشت و مرا به این راه دلالت کرد. به من فهماند که باید آدم بود و درد کشید و درد را شناخت. آدم بی‌درد، مثل آدم بی‌جان است. انسان، برای خوردن و پوشیدن و حرص زدن و به چاپلوسی‌های شرم‌آور افتادن نیست. موجودی که اسمش انسان است استعداد دارد که به لذتهای عالی دست بیاندازد.
باقی آنچه گفتنی ا‌ست منظومۀ من با شما خواهد گفت؛ زیرا در آنجا مرا خوبتر می‌یابید. اما برای عکس و خط مسودۀ من، چندان به درد نمی‌خورد. من روزی یک نقشه می‌کشم که از مردم بیشتر دور باشم و روی این عفریتهای بی‌رحم و بی‌شعور را که از گوشت و پوست همدیگر تغذیه می‌کنند، نبینم. با وجود این اگر لازم بدانید ممکن است عکس یک صفحه از مسودۀ همین منظومه را که دوست من «نورو امامی» در همان سالها نمی‌دانم برای چه منظوری تهیه کرده بود، برای شما پیدا کنم. ولی بهتر است که این آب و تابها، اگر لازم باشد، بماند برای چاپهای بعد و در آثار آبرومندتر که دیگران انجام داده باشند، نه ما.
خواهشی که از شما دارم این است که از شرح حال و تقریظ و القاب و به خط درشت نوشتن اسم من خودداری شود که شعر نجیب و به طور ساده چاپ شده باشد. به علاوه در تصحیح آن زیاد مراقبت داشته باشید. همین خودش تقریظ و القاب و همۀ آن چیزهای دیگر خواهد بود.


دوست شما
نیما یوشیج 

No comments: