Friday, June 10, 2011

به نورو امامی / بهمن 1322


بهمن 1322


به نورو امامی
رفیق عزیز من


اشعاری که برای من فرستاده بودید روان ساخته شده بود. اما قضاوت من درخصوص آن چگونه خواهد بود، درصورتیکه تو از من سوال می‌کنی از یک اساس وسیع‌تر که مربوط به اشعار تو و هرگونه شعری خواهد بود به این واسطه من این کاغذ را شبیه به یک رساله‌ی کوچکی تمام می‌کنم. هرقدر که مفصل شود من دریغ نخواهم داشت از گفتن چیزهایی که برای هرکس به زبان نخواهم آورد تا اینکه حتاالامکان نشان داده باشم آن راهی را که تو طالب آنی و من می‌دانم شعری را که برای من فرستاده‌ای بهانه‌ کرده‌ای برای برانگیختن من.
نخست اینکه ساختمان آن اشعار زیبا به سبک کار دوست تو خیلی نزدیک بود. او خیال می‌کرد انعکاس صدای خود را با تفاوت مخصوص می‌گیرد. در تمام مدت که در پیش خود و در اطاق تنها راه می‌رفت آنها را می‌خواند، صدای پاره شدن زنجیر را می‌شنید، مثل اینکه در دهلیز زندان تاریک و طولانی راه می‌رود.
در دنیای شعر و شاعری فراوان رنج وجود دارد. من نمی‌گویم فراوان گنجها. هرچیز که هست هر گلی را بویی‌ست. گلها هستند که بوی اسطبل و علف می‌دهند، آدم از بوییدن آنها یاد حیواناتی می‌افتد که تمام روز را می‌دوند و با چه شیادی تا اینکه ساعتی از شب را در اسطبل و روی علف خود بغلتند.
شعر و شاعری گلی‌ است که بوی رنج و لذتهای دیگرگون را می‌دهد. این گل مال زندگی همه‌کس نیست و نمی‌تواند باشد و در اختیار کسی نیست که آن را به زندگانی خود بچسباند یا نه و خود را بسازد پیش از وقت برای اینکه آنطور باشد که می‌خواسته است تا شاعری عجیب‌نهاد و استادی زبردست به شمار رود. اگر زندگانی نیرومند باشد و برومند و درخور اینکه عقیم نماند، اینطور گل می‌دهد و میوه می‌آورد. شعر، میوه‌ی زندگانی است در بهاری با این وصف که مال زندگانی او که شاعر است می‌بیند موظف است به چیدن و سپس رنجیدن از آنها و پس از آن دوباره پیوستن و باز از آنها گریختن. می‌بینید که هیچ راهی برای او پایان نیست. او رونده‌ی سودازده‌ای‌ست در این دنیای سودازده چه بسا راه‌ها که پیموده و کوفته و خسته بازگشت کرده، چه بسا از جایی که به آن بازگشته بیزار است. نفرت‌زده است از مشتی مردم دریده و پرمدعا و بی‌همه‌چیز اما فرازدم که آنها را نگاه می‌کند، او با حالت غم حسی که دارد می‌تواند آنها را ببیند، می‌خواهد خود را درنیابد به گوشه‌ای پیوسته و رنجوروار به زندگی خود بپردازد. اما در این حال به ناگهان – آن ناگهانی که چه بسا اشخاص دریافته ولی به خاطر ندارند – در می‌یابد که زندگی او منع‌شده‌ی آن نیست که مال دیگران هست. مثل اینکه خواسته و کالایی در سر راه دزدان گذاشته و سفری طولانی کرده و در نبود او همه‌ی آن خواسته و کالا را دزدان ربوده‌اند. او وادی پهناوری را در گرمای سخت تابستان شرقی پیموده در زیر لکه‌ی ابری که در روی سر او سایه‌ی موقتی انداخته بوده است. برای چه و برای که؟ کی او را صدا زد و کدام آشنا. نمی‌خواهد بداند و نمی‌خواهد هم دانسته باشد که چرا نمی‌داند.
او روزها به سر می‌برد با خیال ساکن از حالتی که ... (توضیح مصحح: یک کلمه خوانده نمی‌شود) است و شبها در حالتی که می‌پندارد ستاره‌ها می‌توانند زمین را روشن بدارند و دیگر مردمان هم با همین پندار و روشنی زندگی می‌کنند. اما افسوس پرنده‌ی زیبایی به روی کوه‌های خشک می‌پرید و به خیالی که در کنار آبها فرود می‌آید. پس از آنکه فرود آمد، تشنگی‌اش گرفت و به یاد آبها خواند. می‌بینم اگر معشوقه‌ای داشته وهمی بوده. اگر بهره‌ای درخور بوده امید و آرزوی باطلی دور است از جایی که دوست داشته. زندگی او به گل ناز شبیه است که می‌خندد برای اینکه برنجد و زود پژمرده شود. بهره‌ی او از این زندگی یک عمر با گاوبانها و چوپانها به سر آورده صداقت و سادگی‌ای با خود دارد که او را برای قبول تلخ‌کامی‌های دیگر آماده می‌کند. برای اینکه باور کند حرف کسی را که به او می‌گوید: حرف خود را بزن! دوست دارد در نشیب کوه‌های سبزی که جنگل در آنجا تمام می‌شود نشسته یا در کنار رودخانه که با ناله‌های دایمی از کوه‌ها و گندمزارهای دور می‌آید – مثل "بیشل" که دیدی – تا اینکه چیزی سایه‌وار از برابر چشم او بگذرد و او به خیال پندارد و کوه‌ها را از دور ببیند که چطور به هم فشار می‌آورند و چگونه حساب تاریکی‌ها و سرگذشت‌هایی را که در آنها گذشته است دارند.
دوست دارد شبی جغدی نزدیک به او روی دیوار دهکده‌ی کم‌جمعیت که همه‌ی زندگان و مردگان آنها را خوب می‌شناسند، برای او بخواند. همان‌وقت که ملاهای دهاتی اذان می‌گویند و او غمگین است از این زندگی. در حالتی که زندگانی‌های دیگران را از فرسنگها راه می‌بیند، دوست دارد زندگانی وحشی خود را ببیند. اگر مانند دوست شما باشد، می‌بیند هنگامی را که از ییلاق و قشلاق کوچ می‌کردند با گاو و گوسفند و مرغ و سگ در حالتی میرنا می‌خواند و شما ... (ت.م: چند کلمه به دلیل پارگی کاغذ جا افتاده است.)
او زبان همه‌ی مرغان را می‌داند؛ مثل اینکه وقتی به او آموخته‌اند. می‌داند برای چه هنگام پاییز کلاغها از سر کوه‌های بلند و سردسیر او به صحرا می‌آیند و برای چه کبوترها دسته‌دسته می‌شوند یا توکایی در هنگام ییلاق قشلاق کردن تنها به روی شاخه می‌نشیند. همه‌چیز غم و خوشحالی خود را برای او بیان می‌دارد.
شاعر بودن یعنی همه‌کس بودن. به جای همه کسان فکر کردن و رنج آوردن در دل همه‌کس و همه‌چیز بودن و با زبان حال همه‌کس و همه‌چیز حرف زدن – زبان کومه‌هایی که گاوبانها آن را خالی و خلوت گذاشته‌اند و رفته‌اند. زبان درختها، درختی که تنها در دامنه‌ی کوهی قرار گرفته. زبان تمیزها، ناتمیزها، آنهایی که از هر راه مانده به آنها هوش و کفایتی داده نشده همه‌چیز را دروغ گفته و برای تسلی دل خود دروغ را راست می‌پندارند و غمخواری به حال بینوایان را دست‌آویز رسیدن به شهوات خود ساخته‌اند. زبان ناکامی و زیرکان که حقیقت تلخی را دریافته‌اند و در تاریکی به مانند مرغی می‌خوانند که ناگهان به واسطه‌ی صداهایی وحشت‌انگیز خاموش می‌شوند. اما همه در هرجا به یک زبان حرف می‌زنند، مثل اینکه آنها را از یک خمیره ساخته‌اند. باید شیطان بود و در یک آن ملک، هم شیطان هم ملک، ملکی که می‌خواهد با شیطان به دوزخ برود و او را در میان عذاب و شکنجه که می‌بیند ملامت کند. شیطانی که می‌خواهد با ملک همدرد باشد و همه‌ی اینها برای اینکه حق مطلبی چنان‌که می‌شاید گزارده شود بهتر از آن‌گونه که دیگران می‌گزارند؛ زیرا که کار شاعر این است.
شاعر با مهارت خاص خود که با طبیعت او دمسازی دارد این وظیفه را باید به عهده بگیرد و ثابت کند که آن را خوب انجام داده. این مهارت در او هست و می‌تواند خود را از دیگران متمایز سازد. در مقامی که کار همه را می‌سنجد، چیزی در او هست که در دیگران نیست. کاری را که همه‌کس می‌کند، کار شاعر نیست. آن کار همگان نیست. اگر از خود بپرسی آیا دیگران عاجزند از آوردن مثل آنچه من آورده‌ام و آیا اگر عاجز می‌بینم آنها را، از خودخواهی من نیست پس از آنکه دانستی کاری ممتاز نکرده و در تو هستی‌ای بزرگتر از کار تو هست، شروع به تمیزی خود کنی.
دیگران کوردیده و بی‌ره می‌روند. چنان شعر می‌گویند مثل اینکه کسی درست راه می‌رود و دست بر زمین می‌کشد، در راهی که آن را نمی‌شناسد. یا از پشت غباری که حایل بین چشم و دنیاست نگاه می‌کند. اما شاعر چشم جهان و چشم این زندگی است و آن را روشن‌تر می‌دارد و پیش از آن اندازه که روشن کرده است روشن می‌بیند – دیگران که با توانایی کم به کار افتاده‌اند نمی‌دانند برای چه باید شعر بگویند. دو هزار شعر از دیوان متقدمان از بر کرده، بسیار شنیده‌اند یا بزرگ شده‌اند در خانه و خانواده‌ای که شعر می‌خوانده‌اند. از این‌رو نیرویی – که با اشتهای طلب آهنگ و موسیقی بیشتر پیوند دارد تا با شعر و شاعری – در آنها پیدا آمده می‌توانند با آن نیرو کلمات را به ردیف هم گذارده به سبکدستی از هر کجای ذهن خود کوتاه و بلند آنها را پیش و پس کرده بیتی یا مصراعی از طبع خود برانگیخته باشند که اسباب عبرت حاشیه‌نشینان اهل خانه باشد؛ هنر آنها در پیدا کردن چند قافیه‌ی متجانس – در، بر، سر، نر – است و مثل ترقه می‌ترکند وقتی که پیدا کرده‌اند. بیشتر می‌ترکند هنگامی‌که شعرها هرکدام دو قافیه دارند. اما معنی و مضمون سازگار با طبع آنها نیست. یا معنی و مضمون نازلی از خودشان یا دیگران، همین‌که مصراعی از نظر آنها گذشت همه چیز فراهم است، دردم با اشتیاقی که خاص آنهاست، مصراعی یا مصراعی چند بر آن می‌افزایند. یا اینقدر مصراع اول را در پیش خود تکرار می‌کنند تا اینکه مصراع دوم بیاید و مصراع دوم را بدون اینکه بدانند می‌خواهند چه کنند، آنقدر پیش و پس می‌دارند که به مصراع نخستین برسد. این است کار متشاعران. جز الفاظ و وزن و قافیه، چیزی الهام نمی‌شود. سررشته‌ی الهام آنها هیچگونه شوق و رنج و حس شاعرانه‌ای نیست. می‌کاوند اما نه مثل بزی که علف سبز را می‌جوید بلکه بزی که هرچه پیش او ریخته‌اند می‌خورد. کار آنها هیچ‌چیز که در طبیعت جای دارد بدل نمی‌شود. نه جلوه‌ای، نه ساختن چیزی و عنوان آن. نه هیچ روشنی امیدبخش! بلکه آنچه که مردم بارها شنیده‌اند ادا شده یا کوشیده‌اند که مطالب پست کوچکی را، چیزهایی را که همه‌کس به همان اندازه می‌بیند و می‌داند با کلمات نابجا وزن و شکوهی بزرگ داده باشند. ترکیبهای متروک‌مانده‌ی کلمات، اسبی را از دور حیوان بلندبالاتر می‌نماید، بیشتر در نظر آنها دلبسته است. آنها به اندازه بیشتر فریب کلمات منسوخ شده، و به این واسطه شکوه گرفته را، می‌خورند و به همین فریب خوشنودند. آنها زنده و زندگی را نمی‌شناسند. آنها می‌گویند و نمی‌خواهند و نمی‌توانند بدانند که برای چه شعر می‌گویند. خلاصه می‌کنم، آنها تکان نخورده‌اند به این جهت هیچ‌کس را هم تکان نمی‌دهند. این است که گاه نظام‌نامه و قوانین اساسی را شعر ساخته و به منزله‌ی شعری موثر به مردم می‌دهند.
درصورتی‌که برای شاعران زبردست، شیوه‌ی کار به عکس این است. آنها با خودشان اینگونه شوخی نمی‌کنند. هرچند که برای آنها هم الهامی هست و توانایی هنری وابسته به آن است، چه بسا فکری به دست می‌آید بی‌آنکه خود را در فشار مضیقه‌ی فکر و کاوش بسیار گذارده باشند بلکه به سبب آن الهام، یعنی مقارنه‌ی مرموز با اطراف خود که آن اساس الهام است. هرچه از نظر آنها می‌گذرد که چگونه آنها را به خود مجذوب داشته است آیا این معنی یا مضمون موافق با مسلک آنها هست یا نه. اگرچه آنها با ایمان به مسلک فکری که دارند، در جهان معنی می‌کاوند و در این کاوش و عادت به آن چیزی را می‌یابند. چه بسیار که معنی یا مضمونی آنها را می‌فریبد درصورتی‌که فکر آنها امضا نمی‌گذارد. شاعران بزرگ و زبردست در موقعی که جدی کار می‌کنند آن چیزهای فریبنده را به دور می‌اندازند و اگر معنی یا مضمونی را به دلخواه خود یافتند، می‌اندیشند آیا این معنی یا مضمون برای شعر مناسب است یا نه. در صورت مناسب بودن، با کدام صنف از اصناف شعر؟ آیا باید این را به صورت نمایشی درآورد یا داستانی و با چگونه وزنی و در چگونه سبک و اسلوب نگارشی. رقت‌انگیز است یا هجوآمیز و فرحناک است، آیا مقصود اصلی در بیتی که شاه‌بیت خواهد بود می‌گنجد؟ اگر اسامی خاصی هست به وزنی که در نظر دارد می‌خورد و در گوش سنگینی نمی‌کند؟ آیا با کدام طرح دلچسب‌تر است – یعنی مقصود را قوی‌تر می‌کند – که این معنی و مضمون بیان شود. در زمینه‌ی کدام رنگها با چگونه – دکور – آرایشها، کدام مطلب یا کدام واقعه – اگر داستانی یا نمایشی است – می‌زیبد که مقدم باشد.
سسر این نویسندگی در این است که به چه وسیله خود را بهتر بیان بدارد و در میان همه‌ی بهترها کدام باز بهتر است. درصورتی‌که موضوع با اهمیت و یا طولانی را مقصود دارند، بهتری را که از میان بهترها برگزیده‌اند در نظر گرفته در چند موقع متفاوت با صبر و حوصله‌ی تمام با به سروقت آن آمدن زواید آن را دور می‌اندازند. می‌کاوند ببینند چه چیز آن لازم‌تر است و آن را زیباتر خواهد داشت. همه‌ی اینها که گذشت نوشتن آب خوردن است و شعر امضایی‌ست که بر همه‌ی این دقتها گذاشته می‌شود. برای کسی که نیروی شعر کردن دارد و مهیاست برای کار با صفای هوش و آتش درونی و عشق و شوریدگی و انباختگی بی‌اندازه. مثل عشقی که به زنی دارند و با نهایت گرمی و شوق که به معشوقه‌ای می‌رسند، تمام هستی آدمی در آن به کار می‌رود. نباید مثل انوری گفت که شعر حیض‌الرجال است. شعر، همه چیز رجال است. همه‌چیز در آغوش است و تو آن را فشار می‌دهی و می‌خواهی آن را به میل خود بداری!
شاعران زبردست مهارت و توانایی خاص خود را می‌پایند. نه هرچه را که به زبان می‌آید. صرف می‌کنند توانایی خود را که حاصل از گونه‌گونه توانایی‌هاست به جای خود برای فاش داشتن هنری که دیگران از فاش داشتن آن عاجزند. ارتباط می‌دهند آن را با توانایی‌هایی که بعد از این می‌آید و اکنون آینده‌ی بزرگی را با خودشان به آنها نشان می‌دهند. آنها شعر می‌گویند برای اینکه می‌توانند بگویند. می‌کوشند با توانایی‌هایی که ملکه آنها شده است و گاه باشد که از آنها گریخته آن را به دست می‌آورند تا اینکه در خود و مهارت خاص خود کاری را انجام داده باشند به اعلا درجه‌ی تصور. به آن درجه که می‌توانند و چیزی از توانایی مربوط به زمان خود بالاتر و گاه خیلی بالاتر.
زیراکه آنها جلوه‌های گوناگون طبیعت‌اند. با نیرویی که هم‌سنگ نیروی طبیعت باید باشد و می‌کوشند که آن را هم‌سنگ ساخته باشند منظور خود را بیان می‌کنند. آنها به شعر دست نمی‌اندازند، شعر به آنها دست انداخته است و آنها را آرام نمی‌گذارد و آنها نماینده‌ی احساسات وصف‌نشدنی‌ترند.
باقی حرفها را می‌گذارم برای فرصتی که دست دهد و هوایی که گفتن را بطلبد.


دوست شما
نیما یوشیج 

No comments: