1303
به میرزاده عشقی
رفیق
من مشغول پاکنویس کردن یک قسمت دیگر "افسانه" هستم. عنقریب میرسانم. هروقت اتفاقن در حین عبور به آنها برمیخورم، خودشان را به من نزدیک میکنند. نمیدانم با وجود اینکه طرز شعرهای مرا نمیپسندند چه چیز آنها را دور من جمع میکند؟ تماشای اوضاع و احوال مختلفه برای مردم در حکم عاداتیست که نمیدانند برای چه آن را متابعت میکنند. اگرچه در موقع تماشا از دیدن یا شنیدن بعضی چیزها منزجر شوند.
یک شعر از "افسانه" را میخوانند. بالبدیهه به همان وزن یک شعر بدون معنا از خودشان میسازند به آن میافزایند، دوباره سهباره از سر گرفته میخوانند و میخندند. مخصوصن رشید.
من اقلن توانستهام وسیلهی تفریح و خندهی آنها را فراهم کنم. این هم یک نوع هنر است بالعکس همین وسیله چند سال بعد آنها را هدایت خواهد کرد. شعرهای من دوکارهاند، حکم چپقهای بلند را دارند: هم چپق هستند و هم در وقت راه رفتن عصا!
من هیچ متالم نمیشوم. به جای فکر طولانی در ایرادات آنها با کمال اطمینان به عقیدهی خود شعر میگویم. یا همین که هوا تاریک شد به مهمانخانهی یالتا میروم. غذا میخورم به سلامتی تو و هشترودی.
این مهمانخانه و یک جای دیگر، مهمانخانهی جمشید. توقفگاه و پناهگاه دایمی من است. من مصایب خود را به دوش کشیده و به آنجا میبرم. وضعیت آن قدری در نظر من مطبوع است. کبابهای مرغوب دارند. ارزانتر از سایر جاها میفروشند.
شبها قفقازیها لزگی میرقصند. ارکستر دارند. خانمهای روسی هم در آنجا منزل دارند. اطاق ساعتی شش قران است. ولی من به این چیزها کاری ندارم. من اینک با همین مواقع خوشم. دلیلی برای اینکه از پیشآمدها اعراض کرده، خود را تغییر بدهم نیست.
نسبت به ضدیت این اشخاص به خوبی میدانم. ممانعت از سوق طبیعی مثل ممانعت از جریان یک رودخانهی سریع است. اگر مسدود شد، در دفعهی ثانی خیلی شدیدتر و باقوتتر از اول جریان مییابد. حال من بهترم یا عنصری؟
آن قسمت را بخوان. همانطور که در خیابان صحبت کردم ببین از زبان افسانه، من چطور بهار را وصف کردهام. و عنصری چطور. خواهی دانست کدام جهات را در طبیعت باید اتخاذ کرد. چه تفاوتی در بین صنعت و حیله یا خودنمایی وجود دارد. اتخاذ جهات مادی یک منظره که از لوازم اساسی محسوب میشود. در نظر گرفتن مختصات آن جهات. پس از آن استعانت از چند کلمه مربوط و ساده، وسایلی هستند که شاعر توسط آنها به قدری که استعدادش به او اجازه بدهد، میتواند فهمیده باشد و به دیگران بفهماند. اینجاست اولین نظریهی من.
ولی مطبعه به من اذیت میکند. در قسمت اول "افسانه" که انتشار پیدا کرد خیلی غلط گرفتهام. اغلاط بسیار باعث میشود که در انظار مخالفین شعرهای مضحک مرا، مضحکتر جلوه بدهد.
بالاخره خواهم دانست. افسانه نفوذ و رواج عمومی پیدا نخواهد کرد. خواهند گفت عشقی را هم گمراه کردهام. ولی تو میدانی من تقصیر ندارم. استعداد گمراهی به حد افراط در تو وجود داشت.
ما باید بدون آنکه به حرف آنها وقعی بگذاریم و وقت را به مباحثه و مجادله از دست بدهیم، مشغول کار خودمان باشیم.
من و تو هیچکدام نمیدانیم فردا از این امواج چه اشکالی بیرون میآید. ملت دریاست، اگر یک روز ساکت ماند، بالاخره یک روز منقلب خواهد شد.
اطفالی از این گروه به وجود خواهند آمد که ما از همهچیز آنها بیخبریم. نه اسمشان را میدانیم، نه نشانشان را، ولی آنوقت شاید نه من وجود داشه باشم و نه تو. در هر صورت پیشروهای این لشگر توانا را خواهیم دید.
بعد از این لازم است طرز صنعت خود را در تحت قوانین قطعی و معین درآورم.
رفیق! از روی صحت کار کنیم. دستوری را که طبیعت به ما میدهد انجام بدهیم. بالاخره حق با کسیست که صحیح، طبیعی و غیرقابل تغییر بوده است.
امشب شاید به ادارهی روزنامه بیایم.
رفیق شما
نیما
No comments:
Post a Comment