همسایه عزیز من !
از اینکه او به دیدن من نمیآید،
دلتنگ نباشید. وقتی که راه را گم میکنند، اشخاصی را هم که در آن راه دیدهاند گم
میکنند. اما برای من تفاوت نمیکند. من در اینجا با زندگانی بیابانی خود کمال
خرسندی را دارم. گوسفندها را میدوشم، ایلخی را میپایم، راههای طولانی طی میکنم...
من باز به شما میگویم بینهایت غمگین هستم و همین مایه برای کار کردن من است. آن
خوشحالی که اساسن رفیق همسایهی شما از آن لذت ببرد، بسیار متداول است. از غمی لذت
بردن لازم است. از خودتان بپرسید غمهای شما کافی است و بدون آن میتوانید خوب
بنویسید؟
چرا میخواهید غم عشق خود را ترک
بگویید و به پاس چه چیز ورود به کشمکش زندگانی بیمعنی را طلب میکنید؟
اگر شما نویسندهای هستید، در هر رشتهای
از هنر، به ساختمان مردم بپردازید. منفعتی که از شما به دیگران میرسد از طرف
مهارت شماست. بیهوده خود را در آنچه سررشته ندارید، وارد نکنید...
خیر. ابدن غم عشقتان را ترک نکنید و
خود را عمدن سرگرم به کارهای دیگر نسازید. آنچه چاشنی هنر شماست، و لازم است
دیگران تجربه کرده و بیابند، و ممکن است خودتان هم ندانید، همین غم است.
هنرمند واقعی محصول هزاران دقایق جزیی
است. مثل تیری پرتاب شده تا کجا بُرد دارد. اگر به سنگی برنخورد. خودتان آن سنگ
نشوید. بگذارید زمان باقوت خود، به شما بُرد بدهد.
No comments:
Post a Comment