یوش
14 شهریور 1305
ارژنگی عزیزم!
دیشب خواب دیدم یک کاغذ از طرف تو به من دادند. بالای صفحه
صورت آب و درخت قشنگی را کشیده بودی. تعبیرش این است که کاغذت میرسد. جنابزاده
که به شهر میآید ما را با هم ارتباط میدهد. هرچه مینویسی به او بده. از حال و
کار دوست بدخبتات خوب آگاه است.
سکنهی این قریهی وحشی، ساده و زودباورند. در اینجا به من
بالنسبه خوش میگذرد. از شنیدن اخبار دورم. از دیدن اشخاص ناجور آسوده هستم. هوا
خیلی سرد است، بهطوریکه گاهی در آفتاب به آتش محتاج میشویم. هفتهای یکی دو روز
استراحت میکنم. باقی اوقات عمرم به گردش در کوهها میگذرد. اغلب که راه نزدیک
است، «عالیه» هم با من همراه است. وقتی که خسته میشوم قدری میخوابم. بعد از خواب
در کنار این رودخانه روی تختهسنگها یا روی تنهی بریدهی این درخت جنگلی
نشسته آواز میخوانم.
چقدر خوش است انزوا و دوری از مردم! چندان تفاوتی بین من و
این پرنده نیست، جز اینکه او پر دارد و بهتر از من در این فضای باشکوه جولان میدهد.
اما من هم به این خوشم که از راه خیال بر او سبقت میگیرم.
گاهی هم چیز مینویسم. و این چیزنویسی اگر عبارت از تهیهی
یادداشتهای متوالی غیرمرتب حیات خود من نباشد، عبارت از رمانی است که شاعر
سرگردان ملت، تازه به نوشتن آن شروع کرده است. طرح و موضوع این رمان قدری وحشیانه
و برخلاف دلخواه اهل شهر است. هر وقت به فکرهای موذیه، مثلن به فکر مخارج و گذران،
میافتم موقعیت مکان مرا منحرف میکند. هرقدر به سبزه و کوهها نگاه میکنم، هرچه
به صدای آبها گوش میدهم، سیر نمیشوم!
معهذا دوست عزیزم! گاهی هم چشمای رفیقات از اشک پر میشود.
نمیگویم چرا...
کجا یک پرنده میتواند فضایی را به دلخواه برای پرواز
کردنش، آنطور که هیچ آسیبی درد آن نباشد، پیدا کند؟
اما همان که گفتم از حیث دوری از جنجال جمعیت به من خیلی
خوش میگذرد. خوشم که هرچه مینویسم در این قریهی دوردست و گمنام بماند و ملت
خرفت آن را نبیند.
این خطوط که در زیر انگشتهای یخ کردهام میافتد، مجموعهایست
که چشم خودم به آن نگاه میکند و بعد از آن چشمهای دقیق تو. در اینصورت مجموعهی
خیلی مقدسیست!
از کجای قلبم دربارهی تو اظهار کنم. تمام اینها پرحرفیست.
ارژنگی عزیزم! چون یک بز از رمه دورشده در خلال این درختهای وحشی گم خواهم شد.
دیگر نمیخواهم چیز بنویسم؛ باید ببخشی!
دوست دیرین تو:
نیما
No comments:
Post a Comment