بارفروش[1]
20دی1307
[به سعید نفیسی]
دوست من![2]
اتفاقا درموقع کسالت و ناتوانیست که به تو مینویسم.
این حالت از من میکاهد. درماندهام که از کجا شروع کنم؛ آیا از هیبت ساکت و
سوگوار این جنگلها که در زیر برف و یخ مستور شدهاند یا از آداب و اخلاق مردمی که
چندین ماه است که فکر مرا به عجایب و اوضاع مسرتانگیز خود آشنا میکنند؟
گاهگاهی یک دسته کلاغ سرگردان در حوالی مردابها
به پرواز درآمده با لکههایی که از دور در حوالی جنگل سیاهی میزنند خود را مشتبه
میسازند. من نیز حس میکنم در کردار و گفتار خود اشتباه کردهام! ولی تماشاییتر
از همهچیز در تمام این مدت که من در اینجا اقامت دارم، اغلب، آداب و اخلاق این دسته
از مردم بوده است که به من فکر و موضوع دادهاند. بهمراتب دقیقتر و مشغولکنندهتر
از کتابی که بهطورکلی در معرفتالروح مخلوق بحث میکند. زیرا کتاب برای کسی است
که نمیبیند. در سایر احوال بلکه در همه حال، جزییات اشیایی که هرگز تمام نمیشود
و بهتدریج تدوین مییابد عبارت از مفهومات این کتاب بیانتهاست که اعضا و حرکات و
سکنات مردم و هر اثر معرفتالروحی آنها صفحات نامرتب آن است.
معهذا دوست من، پرداختن به هرکدام از اینها در
این ساعت فرع بر این است که بتوانم و حوصله داشته باشم. و متاسفانه طبیعت قوای ما
را به[3]
هم موازنه نمیکند! برای اینکه ما به دلخواه خود در اجزای طبیعت مداخله میکنیم.
بسا اوقات میتوانیم و حوصله نداریم و درسایر
مواقع حوصله میکنیم ولی نمیتوانیم. علت کلی عدم سرعت پیشرفت ما، که من آن را به
«تعطیل عمل» تعبیر میکنم از همین عدم موازنه است. آن را میتوان عدم اقتدار روح
نیز نامید. ولی این طبیعی ما است. زیرا که ما غیر محدودالقوه خلقت نیافتهایم و
تصادف نیز در نیات و اعمال ما دخالت دارد. چقدر اوقات که چیزی را نخواستهایم و در
دسترس ما بوده است؟ بالعکس وقتی که خواستهایم، از ما دور!
همانطور که ما در اشیا تصرف میکنیم، اشیا نیز
به نوبهی خود در ما تصرف دارند، از خودپسندی، احتیاج و شوق به موفقیت، به خودمان
حکم میدهیم اراده کنیم. این یک حکم کودکانه است ولی تحقیقا میبینیم نمیتوانیم
حافظ الیالابد تمام صفات خود بوده باشیم. یک خواهش غیر طبیعی است. زیرا حافظه به
حسب وراثت عاجز است از اینکه این خصلت ما را از ما به اولاد ما انتقال بدهد.
برای من به خوبی اتفاق میافتد، همانطور که
برای ارژنگی[4]، و من
با کمال وضوح میبینی به چه علت کارهای خود را زیر دست خود ناقص گذاردهام؛ زیرا هرچیز
را در محلی مییابی که نخواستهام و ناگهان مرا به خود جلب میکند و من خود را
متضرر میبینم که آن را از دست بدهم و بهعکس این نیز.
از این جهت قدری خود را عاجز میبینم از اینکه
هر فکری را که میخواهم انتخاب کنم[5]
و برای تو از آنچه قول دادهام شرح بدهم. اغلب از کمی استطاعت فکری در زحمتاند،
من در زحمتم از این که چرا این همه فکرهای زیاد و مرده به من[6]
احاطه میکنند. آنها از سکوت خود فرار میکنند من از نوشتن، حد تلاقی در بین این
دو خصلت، که در من و آنها وجود دارد و به حسب اعتبار تفاوت میکند، مربوط به
توانایی و حوصله و تصادف است. کیفیت ساختمان ذاتی نیز در آن دخالت دارد. بنابراین
به زحمت وحدت فکری را در نوشتجات خود حفظ میکنم. مگر اینکه موضوع کتاب یا رمان
بزرگی باشد. آنها نیز بعد از نوشته شدن غالبا محتاج اصلاح بودهاند!
یک دفعه نشد بنویسم و به آسانی از فکرهای دور و
دراز خود فرار کنم. قلم در دست من موج یک دریای متلاطم است. برق است. بیحیاست.
هرزه میگردد. مشی مرتب ندارد. و این علامت درماندگی قلب من است. بدبختیست. باید
بنویسم چطور با درماندگی و بدبختی خود میگذرانم[7].
در حالتی که میبینم[8]
بعضی در کنج انزوای من به آثار من پی برده و به من، به عقیدهی خودشان، عناوین
بزرگ میدهند و به سرنوشت من حسرت میبرند. دست من لازم است سرم را به دست گرفته
از سرنوشتی که طبیعت به من داده است به حال خود گریه کنم.
معهذا سرنوشت من برای سایرین روحافزاست و برای
خود من قابل تماشا مثل شمعی که میسوزد و دیگران را روشن میکند[9].
علت این است که من خود را تمام کردهام تا به
قلبم[10]
پیوستهام. دیگری رزق و زندگانی همجنسانش را برای شان و مقام مادی خود تمام میکند.
فقط در این راه زحمت میکشد و احیانا به هوس میخواهد مثل من نیز باشد.
ما انواع و اقسام آنها را میشناسیم ولی به
خودشان نمیگوییم و آنها به خیال اینکه از جنس ما هستند با ما معاشرت میکنند. این
است ظاهر آنها. معرض یک معرفتالروح ناقص: کتب فلاسفهی فرانسه را میخوانند.
«ورتر»[11]
و «اعترافات»، «موسه»[12]
یا «روسو»[13] را
به دست میگیرند. از «هوگو»[14]
و «موپاسان»[15] و
امثال آنها صحبت میدارند. و چون نمیتوانند با آنها رقابت کنند، به آنها اهمیت میدهند
و در همهحال چشمهای بیحیاشان باز است. متصل بدون فکر نگاه میکنند، کینه میورزند.
اشتهای یک شهرت بیاساس، که به نتیجهی آن فکر نکردهاند، آنها را وادار میکند در
حالتی که عاجز از شناختن معاصرین خودشان هستند خود را در عداد بعضی از نویسندگان
فرض میکنند[16].
افسوس!
غالبا به حقارت فکر و روح آنها نگاه کرده ترحم
میکنم و به این کارخانهی طبیعی بد میگویم! چرا تمام مردم یکسان خلقت نیافتهاند.
ولی طبیعت از روح ما سرگردانتر و بیتقصیرتر است. پس از آن در انزوای خود به کتابهای
خود میپردازم.
«اوجابن» محلهی آرام و خاموشیست. اهالی آن نه
شاعرند و نه نویسنده و نه به شاعر و نویسنده کار دارند. اینجاست مناسب حال یک شاعر
منزوی. من در خلوتترین کوچههای آن منزل دارم و بالمره از همهچیز دست کشیده،
گاهی به اطراف شهر میروم و دربین مردمی که در انظار آنها از خدای[17]
ناشناسترم، گاهی با نهایت دقت و تجسس به تماشای روح آنها میگذرانم.
فکر و موضوع تازه برای من خلقالساعه است. علاوه
بر «سفرنامه»ی خود و[18]
یک تآتر مضحک (کفش حضرت غلمان[19])،
«تاریخ ادبیات ولایتی»[20]
را شروع کردهام. و این معبر جدیدی است که من آن را در مقابل ادبیات جنوب باز میکنم.
البته غیر از آنچه دیگران نوشتهاند. یک مکتب متمایز ادبی که تفاوت اقلیم و وضع
معیشت دیوها[21] آن
را به این شعرای گمنام داده است.
صافترین و پاکترین احساسات را در این گروه
پیدا کنیم که در کلبههای چوبین وحشی منزل دارند. گاو میدوشند و در اطراف جنگل به
زراعت مشغولند و در زیر ابرهای دریا صید ماهی میکنند و در شبهای تاریک در دخمههای
مهیب جنگل، نیمسوزهای آتش را به جای چراغ مشتعل میدارند.
«عنصری» شوکتپرست و پولدوست بود. دیوان یک نفر
غریب را پاره میکند[22].
خاقانی برای اینکه عنصری آلات سفرهاش را از طلا ساخته است، تشویق میشود[23].
فاریابی ظهیر نه کرسی فلک را پست میسازد که یک مرد خودرای کیسهاش را پر کند. ولی
یک شاعر دهاتی برای اینکه گرگ گوسالهی محبوبهاش را برده است با کمال تاثر محبوبهاش
را تسلیت میدهد.
من از این قبیل شعرها را پیدا میکنم و به این
طریق در این کوچهی خلوت، عمر خود را میگذرانم. وقتی که هیاهوی گذشته را به یاد
میآورد خیال میکنم آتیهی ایران را به خواب میبینم. بهقدری مجذوب کار خود میشوم
که حتا متوجه این نیز نیستم که دیگران از حاصل عمل من منفعت میبرند. و در این
حالت نه از شاه خبر دارم[24]
و نه از وزیر، نه وکیل و نه فلان روزنامهنویس که میخواهد وکیل بشود. همین که
ابرهای غلیظ دریا بالای خانهی مرا میگیرد، من در اتاق خلوت خود مثل جغد در
آشیانهاش به گردش میافتم. در فضای تیره و کبودی زنندهی آسمان، روح من به پرواز
درآمده به مرغان دریایی که از دریا به اکناف دوردست کوچ میکنند، تماشا میکنم.
طیران آنها با دستههای کوچک و بزرگ خود، که در خلال ابرها فرورفته کمرنگ و محو میشوند،
شبیه به سلسلهی خیالاتی است که در مقابل مقصد گمشدهی خود سرگردان شدهاند. من
نیز سرگردان هستم! و باید عمر خود را به این طریق بگذرانم.
زندگانی نزدیک به ساحل و در زیر این ابرهای تیره
و دایمی اگرچه قدری شخص را غمگین میکند، ولی در غمگینیهای خودمان است که خوشحالیهای
خودمان را پیدا میکنیم. وقتی که صدای پروبال پرندگان دریا و صفیر آنها به گوش میرسد.
وقتی که، زمزمهی مجهول مزارع اطراف، تکههای آفتاب که از شکافتگیهای ابر بر پشتبامهای
تختهای خانههای دهاتی میافتد. گاوهایی که نعره میزنند، زنهایی که ولوله میکنند؛
هرکدام به من اشارت[25]
مبهمی دارند!
همین که هوا صاف میشود روزهای تفریح خود را
گاهی با دراز کشیدن در زیر این بلوط وحشی کهن میگذرانم. در خلال شاخههای «توسکا»
و «آزاد» دورنمای گذشتهی حسرتانگیز خود را به نظر میآورم: اشخاصی که دیدهام،
چیزهایی که دوست داشتهام، مواقع دردناکی که گویا عمدا اثرات خود را در قلب من به
یادگار گذاشتهاند. زیرا هر خطی که کشیده میشود فنا و حسرت بیانتهای ما را نشان
میدهد. وجود ما نقطهای است که میتواند شروع بشود. اگر آن را به کار بیندازیم.
پس از آن با خیالات موذیهی خود که مرا میترسانند به خرابههای قدیم و بناهای
سوختهشده پناه میبرم و به سرگردانی در جنگلهای نزدیک میگذرانم.
شبها گاهی به شبنشینی فقیرترین و ناتوانترین
اشخاص از قبیل زارعین و ماهیگیرها میروم. پیشآمد، از روی مساعدت، آنها را به من
اعطا کرده است. مثل اینکه از حوادث سهمگین عبور کردهام و به انتظار آتیهای فرحانگیزی
هستم، پهلوی آنها مینشینم. مرا دوست دارند، مخصوصا وقتی که میفهمند من نیز دهاتی
هستم. پس از آن برای من نی میزنند، قصههای عاشقانهی «نجما» و «طالبا» و تصنیفها
و آوازهای دهاتیشان را میخوانند.
این مشغولیات، در بین تمام مشغولیات من، مفرحترین
و از آن جمله[26] چیزهایی
است که من هرگز از آن خسته نمیشوم. زیرا عادات طفولیت مرا به یاد من میآورد.
زیاد حرف میزنیم ولی مجاری صحبت ما به مباحثه و رقابت و حسد منتهی نمیشود. نه
آنها جز برای محصول مزارعشان فکر میکنند و نه اینکه من به آنها میخواهم الزام
کنم که مرا شاعر و نویسندهی بزرگی بدانند. این است معنای یک معاشرت سالم. سعادت
دریافتن چیزی که به توسط فکر و تالمات خود را بالعموم به آن میخواهیم نزدیک
بداریم. در[27] همان
زندگانی ساده و بیریا بین ما همیشه میتواند وجود داشته باشد، مشروط بر اینکه به
اصل خود عودت کنیم. همانطور باشیم که بودهایم. و بودن خود را فرع بر تفاخر به
وسیلهی چیزهای موهوم و بیاساس دیگر ندانیم. از وضع زندگانی ما افکار ما به وجود
بیاید، نه از افکار ما زندگانی پر از تکلف ما. این ابتداییترین اشارهی تعلیمات
اجتماعی من است. من و مردم عنقریب به هم خواهیم رسید. این موضوع مبحث دیگر دارد.
هروقت فکر خود را انتقال میدهم، در ضمن سایر
کارهای خود ادبیات معاصر را در نظر میگیرم و سیمای تو در مقابل من حاضر میشود.
برای من خبر «دو برادر» را میخوانی. گوش من به خوبی صدای تو را میشنود و من میبینم
که در ییلاق دماوند میخواهی انتحار کنی.
در تمام این مواقع با تو مکالمه میکنم. دوست
من! این مکالمهی روح است. اجنبی معنای مبهم آن را درک نمیکند. بین ما و طبیعت
مرحلهای است که به وصف درنمیآید. ولی برای قلبی که احساس میکند خیلی جزییات و
کلیات آن ظاهرتر و موثرتر از چیزهایی است که به وصف درآمدهاند. معهذا هیچکس بهتر
از من، که تو بارها مرا میدیدی ساکت و متفکر به خواندن تو گوش میدهم، به روح تو
آشنا نیست. ما که به همهکس پرداختهایم چرا تا کنون به خودمان نپرداختهایم؟
این از چه پیدا شده است؟ نه من به نفیسی نوشتهام
نه تو به نیما. به زودی یا از بهترین قسمتهای خود برای من بفرست، یا از مفیدترین
چیزهایی که تازه ترجمه شده است و در این هیچ اهمال نکن. یا گاهی یک ساعت وقت خود
را به من بفروش و از جدیدترین اخبار ادبی، که در مملکت ما کمیابتر از همهچیز
است، برای من بنویس. در این قسمت مقصود من مطابقهی فکر خود با بعضی حوادث است.
زیرا من خیلی از همهچیز دور هستم و از قسمتهای ادبی، بیشتر خشنود میشوم. با
وجود اینکه کم میخوانم برای من باعث سرگرمی خواهد بود. چنانچه مکاتبه نیز اسباب
سرگرمی است. هر کلمه از کلمات تو روح مرا از کسالت بیرون میآورد.
[به دوستانم سلام میفرستم.[28]]
آدرس من: بارفروش، نصیبکلا، مدرسه دوشیزگان
سعدی. نیما.
دوست تو
نیما یوشیج
[1] این نامه
تنها نامه نیما به سعید نفیسی از «نامههای نیما»[ص207-212، نسخهبردار شراگیم یوشیج، نگاه، 1376] (نس.ش)
برداشته شد و با همین نامه از «مجموعه کامل نامههای نیما یوشیج» [ص267-273، گردآوریونسخهبرداریوتدوین
سیروس طاهباز، نشر علم، 1376] (نس.ط) برسنجیده شد،
اختلافها در پانوشت آمده است.
[2] در هر دو نسخه در پانوشت نوشته شده: «در پشت نامه
نوشته شده است به سعید نفیسی نوشتهام».
[3] نس ط. «به» ندارد.
[4] رسام ارژنگی
[5] نس ط: «عاجز میبینی از اینکه هر فکری را که میخواهی
انتخاب کنی» آمده است.
[6] نس ط: «مرا»
[7] نس ط: «باید بنویسی چطور با درماندگی و بدبختی
خود میگذرانی.»
[8] نس ط: «میبینی»
[9] نس ط: «و برای خود من قابل تماشا. خیال میکنی
شمعی که میسوزم و دیگران را روشن میکنم.»
[10] نس ط: «قلبی»
[11] «رنجهای ورتر جوان»
رمانی است از گوته.
[12] آلفرد دو موسه (Alfred de Musset 1810-1857)
[13] ژان ژاک روسو (Jean Jacques Rousseau 1712-1778)؛ کتاب «اعترافات» از
اوست.
[14] ویکتور هوگو (Victor Hugo
1802-1885)
[15] گی دو موپاسان (Guy de Maupassant 1850-1893)
[16] نس ط: «فرض کنند.»
[17] نس ط «از خدای» ندارد.
[18] نس ط «و» ندارد.
[19] نمایشنامه «کفش حضرت غلمان»
در بارفروش به سال 1307 نوشته شده. در «برگزیده آثار نیما یوشیج» [انتخاب، نسخهبرداری
و تدوین سیروس طاهباز، با نظات شراگیم یوشیج، بزرگمهر 1369] و کتاب «نیمای داستان»
[پژوهش گردآوری و بررسی ایلیا دیانوش، مروارید، 1390] به چاپ رسیده است.
[20] از کتابهای گمشده و چاپنشدهی نیما. در نامه
مورخ 22دی1307 به خانلری: «به من قول داده است شعرهای «طالبا» را بخواند، من بنویسم.
شعرهای دهاتی است. من آنها را به «تاریخ ادبیات ولایتی» خود نقل خواهم آورد.»
[ص279] و در نامه مورخ 13فروردین1310 از آستارا به لادبن: «اگر رباعیاتی هم که میگفتی
در بادکوبه ساختهای به آن ضمیمه میشد، بد نبود، هر دو تا درموقع خود به کار من
میخورند. دومی را راجع به خود تو میخواهم. یعنی برای آن «تاریخ ادبیات ولایتی»
که در نظر دارم.» [ص427، مجموعهی کامل نامههای نیما یوشیج، گردآوری سیروس طاهباز،
نشر علم، سوم 1376] و
و نگاه کنید به این مقاله (http://www.nimayooshij.com/?CId=5).
[21] نس ط به جای «دیوها»، «اهالی»
[22] اشارهی نیما به ماجرای عنصری
و غضاری است. به گزارش «مجمعالفصحا» چنین بوده که غضاری رازی - به نگارش فروزانفر
"غضائری" - (شاعر همروزگار عنصری) «چندان مایهی غبطه و رشک شعرای آن
عهد آمد که امیر عنصری که مقدم و مسلم آن شعرا بود با وی علانیه خصومت پیشه نمود
قصیدهی لامیه که در مدح سلطان و اظهار شکرگذاری از آن احسان گفته بود عنصری گرفته
اعتراضات باردهی غیروارده بر آن وارد آورد و آن را جوابی کرد و چون نسختی از آن
اعتراضات به غضاری رسید دیگرباره قصیده عنصری را جواب سخت گفته به حضرت غزنین
فرستاد[...] کار به جایی رسید که بعد از ملاقات و مباحثات دیوان او را گرفته و در
حضور او به آب فروشست و بردرید و با وجود قرب سلطانی کسی را قدرت رعایت و حمایت او
نبود و شعرش باقی نماند» [بخش اول از جلد اول، ص1355، مجمعالفصحا، رضاقلیخان
هدایت، مصحح مظاهر مصفا، امیرکبیر، 1382]. فروزانفر اصل این داستان را «مستبعد»
میداند [ص113، سخن و سخنوران، بدیعالزمان فروزانفر، زوار، 1387]
[23] اشاره به قطعهای از خاقانی است با مطلع: «به
تعریض گفتی که خاقانیا/چه خوش داشت نظم روان عنصری» و این بیتها:
«به ده بیت صد بدره و برده یافت/ز یک فتح هندوستان عنصری»
«شنیدم که از نقره زد دیگدان/ ز زر ساخت آلات خوان عنصری»
«چنانک این عروس از درم خرم است/به زر بود خرمروان عنصری»
[24] نس ط: «نه از شاه خبر
دارم» ندارد و «نه از وزیر خبر دارم» آمده.
[25] نس ط: به جای «اشارات»، «امتیازات» آمده.
[26] نس ط «جمله» ندارد، و «از آن چیزهایی است»
آمده.
[27] نس ط «در» ندارد.
[28] نس ش. «به دوستانم سلام میفرستم» ندارد.
*
[افزوده: یادداشت سعید نفیسی پس از مرگ نیما]
«خاطرات ادبی»[1]
سعید نفیسی
یکی از شوخچشمیهای شگفت روزگار این است که در
هفتهی گذشته بحث من به شعر نو و کارهایی که در این زمینه شده است رسیده بود؛ در
پایان این هفته میبایست کسیکه در این راه بیش از دیگران کوشیده و از بنیادگذاران
این روش بوده است، یعنی نیما یوشیج، چشم از جهان بپوشد.
سعید نفیسی 1274-1345 |
روزهای اولی که با وی آشنا شدم تقریبا همسن خود
من بود. در وزارت مالیهی آن روز کار کوچکی به او سپرده بودند که خیلی پستتر از
مقام او بود؛ اما وی هرگز آن جاهطلبیها و بلندپروازیها را که دیگران در کارهای
اداری دارند، نداشت.
یحیی ریحان رفیق شاعر ما نیز در وزارت مالیه کار
میکرد و او مرا با نیما آشنا کرد. تازه برخی از اشعار وی این طرف و آن طرف چاپ
شده بود و در محیط ادبی به سر زبانها افتاده بود. پیدا است که تقریبا همه با این
روش او موافق نبودند و بههمین جهت وی اشعار خود را برای عدهی معدودی که یقین
داشت این روش تازه را میپسندند میخواند. وی همیشه در زندگی کممعاشرت بود و گوشهنشینی
را ترجیح میداد و با عدهی بسیار کمی محشور بود.
تقریبا همهی دوران کودکی و آغاز جوانی خود را
در ده یوش در مازندران که پدرش اعظامالسلطنه اسفندیاری املاک مختصری در آنجا داشت
گذرانده بود، به همین جهت زندگی روستایی را همیشه به زندگی در شهر ترجیح میداد.
اولین مجموعه اشعار وی که چاپ شده بود «قصهی رنگ پریده، خون سرد» نام داشت و آن
را به همهکس نمیداد. در همان روزهای اول آشنایی یک نسخه از آن را به من داد که
هنوز دارم و در 1300 چاپ شده است. دو سال بعد مجموعهی دیگری به نام «افسانه»
منتشر کرد. این مجموعهها را به خرج خودش چاپ میکرد و در دست کتابفروشیها نبود.
پس از آن در 1305 منظومهی «خانواده سرباز» را انتشار داد.
شهرت وی بیشتر از روزی شروع شد که محمد ضیاء
هشترودی در کتاب منتخب آثار برخی از اشعار او را چاپ کرد. در این کتاب هشترودی وی
را بر شاعران دیگری که آن روزها نامشان بیشتر برده میشد ترجیح داده بود. این کار
بر چند تن از شاعرانی که روش نیما را نمیپسندیدند و آن را بدعتی در شعر فارسی میدانستند
گران آمد و بهار قطعهای در این زمینه سرود است و به هشترودی تاخته است. یاسمی نیز
از کسانی بود که از این کار ناراضی بود.
در آن زمان نیما میخواست داستانی درباره حسنک،
وزیر معروف محمود غزنوی، بنویسد و مطالبی در این زمینه جمع کرده بود و میخواست نام
آن را حسنک وزیر غزنه بگذارد. اول شب تابستانی بود که نیما چند تن از ما را به
خانهی خود دعوت کرده بود. در کنار حوض روی آجر فرش کف حیاط فرش انداخته بود و ما
نشسته بودیم. قدری از آن کتاب را خواند و گویا هرگز به پایان نرسید. در این میان
نیما شیرینکاری جالبی کرد. عقایدی اظهار میکرد که یحیی ریحان با آن موافق نبود و
در نپذیرفتن آن لجاج میکرد. ناگهان نیما از جیب خود کاردی بیرون آورد و به سینه
او نزدیک کرد و گفت «قبول میکنی یا نه؟» ریحان از ترس جان تسلیم شد و این واقعه
سالها در میان ما معروف بود و هنوز هم که یاد از آن میکنم پریشانی و ترسی را که
بر ریحان چیره شده بود به یاد میآورم.
در همین زمان دشتی روزنامه «شفق سرخ» را چاپ میکرد
بیشتر اول شبها در ادارهی آن روزنامه که در یکی از بالاخانههای خیابان لالهزار
بود و ما که با وی همکاری میکردیم جمع میشدیم. گاهی نیما در آنجا به ما میپیوست.
او از همه کمحرفتر و ساکتتر بود و من هرگز ندیدم که اشعار خود را برای کسی
خوانده باشد. اگر کسی خیلی به او نزدیک میشد و با افکار او محرم میگشت و اصرار
میکرد نسخهای از اشعار خود را که خود نوشته بود با فروتنی و بیاعتنایی خاصی به
او میداد. رسمالخط مخصوصی داشت و اشعار خود را روی باریکهای کاغذ مینوشت و
اغلب قلمخوردگی داشت.
با من و عشقی بیش از دیگران میگرایید. وقتی که
صادق هدایت وارد کار شد با او هم انس گرفت؛ با این همه، رفت و آمد او بسیار محدود
بود. همیشه از جمعیت گریزان بود و هروقت در میان جمع مینشست، وارد گفتگو نمیشد.
مهمترین صفت ذاتی او فروتنی بود و من هرگز ادعایی از او نشنیدم. مطلقا در بند
آرایش ظاهری نبود و همیشه لباسهای ساده میپوشید و از این حیث نیز بیاعتنا بود.
از زندگی مادی خود هرگز سخن نمیگفت و با آنکه من میدانستم آسایش مادی ندارد،
هرگز یک کلمه در این زمینه به زبان نیاورد و پیدا بود که حال تمکین و تسلیم مخصوصی
دارد.
کمکم به گوشهنشینی خود افزود و روزبهروز از
حضور در میان جمع بیشتر گریزان میشد. از کسانی بود که نه با دیگران به آسانی همعقیده
میشد و نه میکوشید دیگران را با خود همعقیده کند. در عقایدی که داشت به اندازهای
راسخ بود که برای او فرق نمیکرد کسی آنها را میپذیرد یا نمیپذیرد. در این
تردیدی نیست که شعر نیما راه تازهای در ادب فارسی باز کرده است. وسعت فکر او از
اشعارش کاملا پیداست. فکر سادهی بسیار روشنی دارد که با کمال قدرت آن را بیان میکند.
الفاظ را خوب و مناسب و رسا انتخاب کرده است. جنبهی مهم شعر او پیوستگی و تسلسل و
انسجام و صراحت بیان اوست. در توصیف محیط فکر خود بسیار تواناست. اشعار وی آهنگ موزون
طبیعی دارد و از آغاز تا پایان هر منظومهای آن آهنگ را با قدرت خاصی نگاه میدارد.
بیشتر مصرعهای او نشان میدهد که اگر میخواسته است مانند متقدمین شعر بگوید خوب
از عهده برمیآمده است. موسیقی مخصوصی در شعر او هست که با مضامین وی تناسب کامل
دارد.
خاصیت مهم دیگر شعر او این است که همیشه محیط
روستایی و مردم سادهدل دور از تصنع را ترجیح داده است. بیشتر از شاهکارهای او در
توصیف همان محیط روستایی است که تقریبا هر سال تابستان را در آنجا میگذراند. در
«قصهی رنگ پریده، خون سرد» نیما هنوز روش خاص خود را نیافته و دست به ابتکاری که
میبایست بزند، نزده است. این منظومهی مثنوی هنوز پیوستگی با آثار متقدمان دارد.
«خانواده سرباز» که دومین اثری است که از وی چاپ
شده و پنج سال بعد انتشار داده است، مجموعهای است شامل چهار قطعه از اشعار او.
نخست همان «خانواده سرباز»، سپس «شیر»، پس از آن «انگاسی» و بعد از آن «بعد از
غروب». در این چهار قطعه روش نیما تغییر کرده و یک نوع مسمط تازه سروده است که
چهار مصرع اول آن به یک وزن و سپس مصرع پنجمی به وزنی اندکی کوتاهتر و پس از آن
مصرع ششمی دارد که باز کوتاهتر است. این مهمترین ابتکار نیما در وزن شعر است. پس
از آن هرچه سروده است به همین اسلوب گفته است. به همین جهت باید شعر نیما را در
ادبیات امروز ایران ابتکار خاصی دانست که هم در اختیار وزن و هم در قافیهبندی
انواع جدید به کار برده است.
این تنوع در وزن بر قدرت بیان وی بسیار افزوده
است و به همین جهت نیما در میان شاعرانی که به روش نوین در روزگار ما شعر گفتهاند
بر همه امتیاز دارد و نام او حتما در ادبیات معاصر خواهد درخشید.
مرگ نیما برای من مخصوصا حادثه ناگواری بود. نهتنها
شاعری توانا و بنیانگذار اساسی در ادبیات ما از میان رفت، بلکه مردی چشم از این
جهان پوشید که همهی صفات هنرمندی به تمام معنی در او بود. این مرد از مادیات بینیاز،
وارسته از همه هوا و هوسهایی که دیگران این همه در پی آن جان و تن میکاهند،
فروتن و افتادهخوی، دارای اندیشهای بلند و طبع سرشار، مجموعهای از همهی مناعتها
و استغناها بود. کسانی مانند نیما دیرادیر در جهان پیدا میشوند و در هر عصر و
زمانی انگشتشمار بودهاند.
شصتوچهار سال زندگی را به مردی گذراند. زندگی
را که برای دیگران آن همه دشوار است وی آسان گرفت. این کار کوچکی نیست.
مرد میخواهد که هنر خویش را به هیچچیز نیالاید.
وی یکی از نوادر هنرمندان روزگار ما بود که هنرفروش نبود. هرگز سادگی گفتار و
رفتار و استقلال خاص او را فراموش نخواهم کرد و یقین دارم کسانی که مانند من وی را
میشناختند با دریغ و درد، جای وی را در این جهان تهی میبینند. چه میشد اگر باز
چندی در میان ما میماند؟
ندانم این چه سری در جهان است
که خوبـــاناند کــــوته زندگـانی !
طهران، 17 دیماه 1338
[1] شماره 24، مجله سیاهوسپید
این یادداشت در کتاب «یادمان نیما یوشیج» [زیر نظر محمدرضا لاهوتی،
موسسه فرهنگی گسترش هنر، آذر1368] و در کتاب «به روایت سعید نفیسی» [به کوشش
علیرضا اعتصام، نشر مرکز، 1381] بازچاپ شده است.
1 comment:
در میان این همه هیاهو برای هیچ گه گداری از دل پسکوچهها پچپچهای به گوش میرسد از هر غریوی غرانتر، پچپچهای از فراسوی مردنیها و نماندنیها. آنچه باید بماند را شما ماندنیتر میکنید.
سپاس
Post a Comment