عزیز من!
به نشانی که داده بودید، آن جوان پیش من آمد. شعرهایش را برای من خواند. خیلی زیاد، نزدیک بود سرم بترکد. اینقدر فکر نکرد دری که به روی کمتر کسی باز میشود، برای او که باز شد، شاید پیشآمدی باشد که درک فیض کند. یک کلمه نمیخواست بشنود. مثل اینکه از حرف پر شده بود. از هرچه صحبت به میان میآمد، میدانست. رمانها نوشته، دیوانها تمام کرده، تحقیقات تاریخی زیاده از حد.
به نظرم آمد این جوان کمی سالم نباشد، حماقتی که جنون باید اسمش را گذاشت. در آن نه هوشی، نه ذوقی و حس عالی به کار رفته، بلکه حسد و کینه فرمانفرمای بزرگ آن.
مثل همسایهی شما، کلمهای از من نپرسید و هیچ مشکلی نداشت. معلوم شد آمده بود تا من به وجود چنان هنرمند زبردستی که نخوانده و کار نکرده «رسیده» است، پی ببرم.
انگورهای غوره نشده بسیار است. خطری بالاتر از این برای هنر نیست که آدم کار نکند و به هوش خود اطمینان کرده، نداند. مسالهی کار، مسالهی خورد شدن استخوان است و همهی زحمتها در این است.
به شما گفته بودم رضایت، باید از سنجش کار خود با دیگران فراهم بیاید و در سایر اوقات باز به شما گفته بودم، هرچند همسایه قبول ندارد، من هنوز مشق میکنم. از کوتاه نظرتر آدمها، که تصور کنید، فکر میکنم که بهرهای بگیریم. زیرا که خوب و بد، آنچه ما را احاطه کرده است، مملو از بهرهای هستند. اگر آنها کفایت ندارند، شما باید کفایت داشته باشید که از چیزهای بیکفایت، به کفایتی برسید.
در جواب البته هیچیک از این حرفها اثر نمیکرد. من از سیمای او دانستم. به این جهت وقتم را تلف نکردم. ولی شما وقت زیادی دارید به او نصیحت کنید. آدمی که عیب خود را نبیند، روی به تکاملی نمیرود. این نردبان است که باید به آن پا گذاشت و امتحان کرد، نه اینکه چشم خود را بست و دوید.
از کتاب "دربارهی هنر و شعر و شاعری" – "نیما یوشیج"
به کوشش "سیروس طاهباز"
چاپ "موسسه انتشارات نگاه"
سال 1385
No comments:
Post a Comment