عزیز من !
با همسایهی شما من زیاد حرف زدهام. زیاد فروتنی کردهام که او را پیدا کنم تا از من هرچه میخواهد بپرسد. اما افسوس، شیشهها به اندازهی خود پر میشوند.
ادبیات اروپایی کم دیده و زیاد فریفته نیست. خیال نمیکند در دنیا چیزی بالای چیزی هست. مانند جوجه، در پوست تخم، و مانند مارمولک در محوطهی خود دور میزند. از خودش بیرون نمیآید. آه چه رنجیست که آدم از اول به خود چسبیده باشد. درصورتیکه هر آدم با آدمهای دیگر معنی پیدا میکند وگرنه ممکن است در خود و دوروبر خود غرق شود.
اما همسایه این تصور را نمیکند و تصور نمیکند در دنیا حتا تصوری هست، تا چه رسد به اینکه حقایقی ممکن است باشد. من او را مثل مرغ خانگی، که زیاد نمیپرد، پراندهام. او از پشت بام فورن به سوی زمین میآید. باید خود من او را دوباره به روی بام ببرم.
دوست عزیز من! در ادبیات فارسیی زمان ما همهی این چیزها هست. با وجود این حرفهای زیادی که من میزنم و بسیار زدهام به کسانی میرسی که خوب مطالعه کردهاند، اما نمیفهمند و به کسانی که خوب میفهمند، اما عمر آنها در مطالعه گذشته و خودخواهیی آنها مانع آن است که خیال کنند دیواری هم درپس این دیوار هست و دیوارهای زیادی که پس و پیش میشوند، شهری میشوند و شهرها کشورها را به وجود میآورند و مجموع کشورها، کرهی زمین است. و همینطور به بالا. در پیش آنها هستی مبهم و بسیار بیمعنیتر از خود آنهاست، ولی یکچیز معنی دارد و آن خودشان و هستیی وجود تبعی آنهاست!
همهی این دردها معلوم است از کجاست. اگر یک تربیت بود، اگر استعدادها فیالواقع به مصرف محل خود میرسید، اگر یکی از سیری نمیترکید تا دیگری از گرسنگی بمیرد؛ خیلی هوشها کار خود را میکردند. ولی من و شما در شعر کار میکنیم و در ادبیات به طور عموم، این حرفها به ما نمیرسد مگر اینکه بگوییم توانایی در دست ما نیست.
همسایهی شما برای این یاغیست که مدتهای مدید مینشیند و حرف نمیزند و خندهآور اینکه به من میآموزد و راه را نشان میدهد. من هم، در عین حالکه عصبانی میشوم، تحمل میآورم و غصه میخورم؛ بردباری به خرج میدهم. خواهشمندم از همسایهی خودتان از من بپرسید. علاج این واقعه، کار و مطالعهست.
میپرسیدید تکنیک را چطور تعریف کنم؟ با زبان علمی تعریفی جز این نمیدانم و مخصوصن جز این تعریف نمیکنم که تکنیک، کار است نه معرفت. یعنی با کار معلوم میشود نه با فرا گرفتن اصول چیزی. هزار دفعه میکنید و نمیشود ولی اصول را میدانید و آنچه را که نمیدانید، من میگویم تکنیک آن است.
بیش از این راجع به همسایهی خودتان از من نپرسید که گاهگاهی مثل تبهای نوبه به نوبه به من میگوید: اصل معنیست، در هر لباسی که باشد. و خودش نمیداند که برای آرایش لباس قدیمی چقدر جان میکند. همچنین میگوید: آنچه را مردم پسندیدند، میماند.
حکایت آن باسواد است و بیسواد در ده. به دهاتیها گفت از او بپرسید مار را چطور مینویسند؟ او نوشت "مار". ولی بیسواد شکل مار را کشید و به مردم گفت: ای مردم آیا کدام مار است؟
هیچ نظر به رشد انسان ندارد و نمیداند تکامل و تاریخ چیست و شعر چطور مولود خواهشهای انسانیست. هر دقیقه یکجور فکر میکند و دربارهی من تاسف میخورد که این افکار لطیف را چرا به نثر نمینویسید؟ ولی من به حد اعلای انسانیت با او رفتار کردهام تاکنون. همانطور که او به حد اعلای مهماننوازیی خود با من رفتار کرده است.
آبان 1323
از کتاب "دربارهی هنر و شعر و شاعری" – "نیما یوشیج"
به کوشش "سیروس طاهباز"
چاپ "موسسه انتشارات نگاه"
سال 1385
No comments:
Post a Comment