"پی دارو چوپان" *
الیکا، چوپان رعنا و جوان، کمانداری زبردست بود.
یک روز هنگام غروب تیروکمان خود را برداشته به جنگل نزدیک رفت. برگها نم دیده بود و بخار مهمانند رقیقی به روی زمین میخزید.
الیکا خوشحال شد که به آسانی شوکایی را پیدا کرد، تیر را به چلهی کمان گذاشت و او را هدف تیر خود ساخت.
در همین وقت شب شد. تاریک و گرم و چرک. جهنمی با گور آمیخته، یا گوری ویرانه در جهنم. ستارهها برق میزد، مثل خلواره در خاکستر. پشهها روی آییش را پر کردند. نه نپاری پیدا و نه کومه.
خیلی زود شبتابها از اینسو به آنسو پریدن آغاز کردند و روشنی را به عهده گرفتند. مثل اینکه ستارههای آسمان را به روی زمین فرود آوردند.
این بود که الیکا توانست شوکای تیرخوردهی خود را پیدا کند. اما زنی را دید و صدای زاری او را شنید که مانند مار زخمدیده میپیچید.
زن گفت: مرا به آبادانی برسان!
الیکا چوپان دلیر قلههای دور، به زن گفت: ای زن! تو کیستی و چه شد که در دل این شب و تاریکی به این درد دچاری؟
زن گفت: تیر تو سینهی مرا مجروح ساخت؛ تو مرا از پای درآوردی. آمده بودم برای مادر علیل خود که به درد دچار است برگ شمشاد ببرم.
الیکا با حال اضطراب دست به روی شانههای تنگ زن گذاشت و سینهی او را کاویدن گرفت. در تاریکی دریافت که زخم کاری نیست، اما شرمناک بر جای خود ایستاد.
زن گفت: اکنون که من کشتهی تیر توام مرا باز مگذار! مومیای استخوان من در کف توست. فالگیران این را به من گفته بودند. من تا کنون بیهوده میپریدم، مانند این ملخ که از گرمای آفتاب در ریگستان میجهد. آه اینک وسیله شد که تو را بشناسم. من خودم یک روز که از قافله دور افتاده بودم از کوههای دور گذشتم، جایی که تختهسنگها از در کفن سرد و بیرحم برفها آرمیده بودند. چوپانی به همپای گلهی خود میخواند، مثل اینکه تو بودی. صدای تو با من آشناست، گویی از دل من بیرون میآید. در یک جا صدای ما با هم زاییده شدهاند، اگرچه تو مرا ندیده باشی. گویی ما پیش از این با هم بودهایم. مانند دو کفهی نارنج، ما با هم جور و جفت خواهیم شد. آنوقت زندگییِ ما را آرامش دایمی خواهد گرفت. من در زندگی کمک تو خواهم بود. همهچیز را جمعآوری میکنم. نمیگذارم هیچچیز تلف شود. بگذار مانند پرستو، سینه بر آب زده بگذرم و مانند کرکهکویی در هوای مهآلود بگذرم و آرامش آبها را در زیر بال خود ببینم. من میخواهم غریق دریای تو باشم.
الیکا با خود گفت: آیا این زن از پریان است؟ او کیست و آیا راست میگوید یا دروغ، و زخم را بهانه ساخته است به جای اینکه درمان بخواهد، این چگونه حرفیست که میزند؟ ولی من باید او را نجات بدهم.
پس زن را به دوش کشید و به آبادییِ خود برد. و خسته و کوفته تیروکمان و زین خود را زمین گذاشت.
در حلقهی دختران که میرقصیدند شماله میسوخت و بوی معطر نی و گز - که آهسته میسوخت - هوا را پر کرده بود.
شب همینطور ادامه داشت. گرم و پر از پشه، و جنگل، خاموش و مرموز.
الیکا زخم زن را بست و او را در بستر خود خوابانید و رفت که از جنگل علف دارو بیاورد. بعد از آن دیگر کسی ندانست که آن دوتن که بدینسان به هم رسیدند چه شدند و به کجا رفتند و چگونه زندگی میکنند. ورد زبان بومیها مانده است که «چوپان از پی علف میرود» و این مثل را برای کسی به کار میبرند که در زندگی هرچه میدود به مقصود نمیرسد.
همچنین میگویند او هنوز زنده است و تا زنده است علف میآورد، اما هیچکدام از علفها زخم را درمان نمیکند.
به این جهت "دیزنی"های مغرور و بیپروا، هروقت هنگام غروب، شوکایی را در جنگل میبینند با همه غرور و بیپروایییِ خود او را هدف تیر نمیسازند، زیرا میترسند نازنین باشد و به زحمت نگهدارییِ او دچار شوند.
نیما یوشیج
* این مقدمهایست که نیما بر شعر بلند "پی دارو چوپان" نوشته است. که از نازکی طبع و زیبایی کم از خود شعر ندارد. حیفم آمد آن را اینجا نیاورم.
1 comment:
م م م م آره قشنگ بود البته من این شعرشو نخوندم ولی خب داستانش می تونه جذاب از کار دربیاد
Post a Comment