اندیشههای هنری مطلق و اعم از هر اندیشهای نیستند. اندیشههای هنری، اندیشههای خاص و مطلوب و برداشت شدهاند.
در عالم ادبیات یعنی هنری که کلمات - و با وسایل ادراک تشخیص آن از نثر - و وزن واسطهی اساسیِ آن هستند، این اندیشهها به اسم شعر شناخته میشوند.
اما خود شعر چه چیز ممکن است باشد؟ وزن و قافیه چه قیدهای لازم یا بیلزومی هستند؟ لزوم آنها با چه شکل و در چه حدود و اندازه است؟ این وزنها از کجا و چطور بهوجود آمدهاند؟ چطور مردم میخواهند؟ آیا دورههای بعدی در دورههای قبلیِ شعر دستکاری کرده است یا نه؟ این دستکاریها چه شرط و قراری دارند؟ آیا در خصوص هر کدام از اینها و شبیههای اینها بیش و کم شناسایی لازم نیست؟
بعضیها میگویند: این شناسایی حتمیست. برای کسیکه میخواهد دستکاری کرده باشد باید از روی شناساییِ دیگران، که خبرهترند، کارش را بکند.
میگویند جریان تاریخ هر دوره در رد و قبول وقایع، عبارت از کشش به طرف آزادیست. در شعر هم قیدهایی هست. شعر گفتن هم واقعه است. واقعه ممکن است آسان صورت بگیرد، ولی چهبساکه نقض و تحلیل در آن واقعه، آسان نیست. یک دیوانه سنگی به چاه میاندازد که صدتا آدم عاقل برای بیرون آوردن آن درمیمانند. اما همین نقض و تحلیل است که واقعه را مرمت میکند.
میگویند در هر آزادی، وقتیکه آدمیزاد با آدمیزادهای دیگر زندگی میکند، قید و قراری هم لزوم دارد و آزادیِ نامحدود، اسارت را دوباره برگشت میدهد، اگر کسی شعری صادر کند فقط به فهم و به سلیقهی خودش، در یک نسخه صادر کند بهتر است.
نیما یوشیج میگوید: بینظمی هم باید نظمی داشته باشد. آزادی در شعر، آزادی از قیود بیلزوم و فایدهی قدیم است، در میان قیودی که بسیاربسیار هم فایده دارند. این آزادی به این ترتیب یکجور نقد شعر و برداشت از روی محصولهای فراوانیست برای یک محصول بافایدهتر. سنتها، نظم و نظامها، دقتها، تخصصها، تجربههای پدران ما، همهی این میراث پرحجم وجود دارد. چطور باید فایده برد؟
رد و قبول آنها از طرف ما، که پسران آنهاییم، دلیل و ضرورت میخواهد. آدم شایستهای نیست که آدم شایستهای را هجو کند. انسان طبعن هرچیزی را آنقدر به مرمت میرساند که بر وفق مرام و دلخواه او بشود. این معنی زندگانی کردن است که شعر از آن ناشی میشود. فکریست که انسان در همه مواد مصرفی زندگیاش دارد. شعر هم یکی از مواد زندگی انسان است. دنیا تمام نشده، شعر هم نمیتواند تمام شده باشد. این تمامیت دست نخورده، که به خیال بعضی از ادبای ما هیچکس حق ندارد دست به ترکیب این سنگر مستحکم عتیق بزند، کاملن مخلوق تصورات خود آنهاست. باید ایراد گرفت چرا بعضی از ادبا و منتقدین ما - که احیانن بعضی از آنها رفقای هوشیار خود ما هستند – دست خود را در آستین کشیده، میگویند ما دست نداریم. به رفقا باید بفهمانید پرمسلم است که شما دست ندارید، چشم که دارید. پس آن چشمها چه کار میکنند؟ بعد برخلاف این ادبا که نگرانیشان بیشتر از دلیل خواستنشان است، بودن نگرانی باید این را به حساب گرفت که این ادبا به عقب سر نگاه میکنند. اگر در رسم شعر گذشتگان مهارتی ندارند در رسم و قرار شعر آدمهای امروز هم، که زندهاند، همین که از خلق یک قطعه شعر به مذاق امروز حرف به میان میآید، بیمهارتترند و خود را مرده و بیعلاقه جلوه میدهند. مثل پسر مریم خود را به چهارمیخ میکشند که کسی با آنها کاری نداشته باشد!
مگر در عقب سر چه هست؟ از عقب چیزی دارد میآید یا دارد دور میشود؟ این عده اینطور سرگردان، مثل رمهی گرگدریدهای هستند که به آنها ایست دادهاند. از آن چیزهایی که دارند میآیند میترسند یا با آن چیزهایی که میروند هواشان برداشته میخواهند بروند؟ اما در عقبِ سر همان شعر عوض نشده، مثل شعرهای امروز، و با زیباییِ خاص خود موجود است. اما احتیاطن نباید گفت چرا تا به این اندازه همدورههای ما وقت و زندگیشان را فدا میکنند؟
یگانه محرم خانگیِ این ادبا خود شعر است. فقط این ادبا در ماهیت آن باریک نمیشوند! درصورتیکه برای کارهای روزانه از چه سوراخهای باریک تو میروند! برای ما کافیست که قبلن از خود شعر نشانی به آنها بدهیم پیش از آنکه احتیاط از دست داده ابتدابهساکن از شعرهای امروز که عوض شده، یعنی به نظر آنها ضایع شدهاند، حرفی در میان بیاوریم.
1331
از کتاب "دربارهی هنر و شعر و شاعری" – "نیما یوشیج"
به کوشش "سیروس طاهباز"
چاپ "موسسه انتشارات نگاه"
سال 1385
No comments:
Post a Comment