تور 1302
به نظام وفا
دوست من
از من میخواهی چه راه نغمهای را از قلب سوختهام
باز کرده به مردم نمایش دهم؟
نوشتههای خود را که تمام مثل خود من مخفی شدهاند
خیلی طولانی نوشتهام و از آنها کمتر میتوانم قسمت کوتاهی را جدا کنم که اثر خود
را کم نکند یا خوانندهی کتاب خوب تو آن را بپسندد. اگر نوشتهی من مثل یک گل با
عطر و طراوت و رنگ باشد وقتی که آن را پرپر کرده هر برگش را به یک طرف بفرستم، آیا
از رونق خود کم نمیکند؟
قلب من ساز کوک شدهایست که هر که به آن دست میبرد
نغمهای بیرون میکشد. اما بیشتر طبیعت است که آن را مینوازد. هرگز کسی تارهای
ساز مرا از استغاثهی مردگان و صدای ارواح، گریه از وسط ابر و خنده از لب گل خالی
نمیبیند.
آیا قبول داری که هر قلبی نمیتواند اینها را
تعبیر کند؟ برای شناسایی چیزهای کوچک، کمی تنزل باطن کافیست اما برای آنچه
ماجرایی دارد کم و بیش عظمت و سوق طبیعی لازم است.
من پرندهی کوچک عجیب و غریبی هستم که در شهرها
به صدای اول، به دور من جمع شده و کمکم وقتی نمیتوانند مرا و اسرار مرا بشناسند
از من دور میشوند.
آیا میخواهی این پردهای را که آسمان برای حفظ
آبروی خود به روی قلب من کشیده است از هم بدرم؟
از یک گوشهای آن عشق مثل فرشتهی قشنگی بازیکنان
میخندد؛ از گوشهی دیگر طبیعت اکلیلی از گل به دست گرفته آهسته میلرزد و پیش میآید!
میخواهی هیاهوی این دو بازیگر را بشنوی، قلب من
مال توست، با آن هرچه دلت میخواهد بکن، اما راضی نشو که دیگران از آن نفرت کرده،
بگریزند.
این جوانها، جوانهای امروز قلبشان از قلب پیرهای
دیروز پوسیدهتر است و من آنچه مینویسم بیشتر برای آینده نوشتهام. جوان امروز را
اول مدرسه و بعد از آن کلوب کنفرانس، مجمع و امثال این نوع تاسیسات ریاکارانهی
شهری گمراه کرده است. قلب و جوانیاش آنقدر خفه شده است که اگر یک نوشتهی آسمانی
یا یک تابلوی نقاشی شده استاد را ببیند مثل گاوهای وحشی اطراف خانهی من از آن میگریزد.
یا مثل آن میمون مقلد است: میمونهایی هستند که وقتی انسان را در حال کتابت میبینند
برای تقلید کاغذی به دست آورد به همان کار در گوشههای جنگل خود را مشغول میدارند
اما نمیدانند برای چه مقصودیست.
امروز حقیقتن مرگ صنعت و خواب عشق است.
من این عقیده را بارها به تجربه رسانیدهام که
بیخبرها از شیطان مشهورترند و آن عاشقی که قلم صنعتکار را به دست دارد با اشک چشم
و پارههای خونین قلبش روی صفحه رنگآمیزی میکند، از سیمرغ آسمانی هم ناپدیدتر
شده است.
یک روز گل پنبهی قشنگی داشتم، ازین گلهای پشمآلودی
که سر خارهای بیابانی بیرون میآید، آن را به کف باد دادم و در آسمان بالا رفته کمکم
ناپدید شد. اصلن معلوم نبود گلی وجود داشت یا نه. چقدر شباهت به نوشتههای خوب من
داشت. یقین بدان هر نوشته خوبی را که منتشر کنی صعود میکند میان مردم دور میزند
اما پیش آنها مثل صعود همان گلهای پنبهای بیاهمیت است. و در حقیقت تمام محسنات
انسان مثل خودش افسانهای بیشتر نیست اما یک زمان هم رونقی داشته است.
امروز هر نوشتهی خوبی رونق اصل خود را هم گم
کرده است. این چیزهایی را که مردم برای شهرت انتشار میدهند از بیهودگی و موهومپرستی
من هم بیشتر قابل سخریه است. این نوشتهها ساختگیست و هیچکدام از صنعت طبیعی و
عشق صحبت نمیکند.
آینده گواه من است. به کسی نگویی. مردم برای هیچچیز
نباشد، برای خودنمایی تا ته قلبشان میلرزد و زودتر از همهچیز وقتیکه میبینند
نزدیک است آسیبی به شهرتشان برسد مجادله میکنند. آدم خودنما را همینقدر که موذی
نباشد هرگز میل ندارم قلبش را بشکنم. این خونمایی هم مثل سایر عوارض اجتماعی ملازم
طبیعت شده و رنگ خاصیت ذاتی گرفته است.
مردم را به حال خودشان بگذار که حقایق ثابته
برای آنها همان سلیقهی مخصوصشان است. از شنیدن اینجور چیزها خسته و متحیر میشوند.
من هم عزیزم، هروقت کتاب خوب تو میرسد متحیر میمانم
چه بفرستم که آن را بخوانند. بگذار هنوزها مخفی بمانم! چه کنم که قلب من میخواهد
و مینالد اما به صدای ناشناسی! آیا این میتواند گناه من باشد؟
نوشتههای من سازیست که بارها به تارهایش
نواخته شده و نغمهها زده. امروز خاموش و مخفی به گوشهای افتاده است. فرداکه به
آن دست میبرند صدای خود را بیرون میفرستند. اما چه فایده. آنوقت مرا چه خواهند
گفت؟ من که بودهام؟ اولم سرگردانی، آخرم افسانه.
برای کتاب خوب تو هرقدر بتوانم از این نغمههای
سرگردان پارهپاره میفرستم. اما دوست من، به جوان پرحرفی که میخواهد آسمان را
زیر پا بکوبد و نوشتههایش را گاهی از غیظ میسوزاند، به بیچارهای که از پریشانی
و خستگی خیال و صدمات نمیداند چه میکند و حتا خودش را هم گم کرده است امیدوار
نباش در آنچه میفرستد سلیقهی خوانندههایش را نگاه کرده باشد.
من با طبیعت ایستاده و برای قلبم میلرزم. شاید
قلبی هم پیدا بشود که با من شباهت و اتفاق سلیقه داشته باشد.
دوست گمنام تو
نیما
No comments:
Post a Comment