Friday, November 11, 2011

به لادبن / حمل 1302


7 حمل 1302
28 مارس 1923
طهران


لادبن عزیزم

دیشب تازه در بستر خود افتاده بودم که کاغذ تو رسید. نوشته بودی بهار است و باید خوشحال بود. با این خوشحالی سر و کاری ندارم اما به این که در این موسم پر از نشاط باید به قلب مصیبت‌زده‌ی خودمان و دیگران نگاه کنیم، با هم به یک عقیده‌ایم. منتها گذشته و طبیعت هم مرا در این موسم می‌سوزاند. بدی وضع زندگانی هم به قدر خود صدمه می‌زند.
ای لادبن عزیزم! هیچ‌چیز برای من اینقدر قابل حسرت نیست و به آن حسد نمی‌برم که مردم کم‌هوش را ببینم این همه خوش‌اند و می‌خندند!...
کاش من هم مثل آنها می‌توانستم بهار را همیشه بانشاط ببینم! اما قلب من شبیه به شعله‌ی آتشی‌ست که هرقدر بیشتر مشغول می‌شوم، بیشتر مرا می‌سوزاند! چشمهای من پاره ابری‌ست که هرگز از باریدن خسته نشده است.
آیا می‌توانم اشک و حسرت را از طبیعت مسلط خود گرفته در عوض به او خنده و شعف را بدهم؟ مردمان بی‌خبر به من تبریک گفته می‌گویند "صد سال به این سالها"، دشمنی از این واضح‌تر؟ درصورتی که من هنوز برای یک لب متبسم می‌نالم.
در این وقت، عزیزم، که همه کس به تفرج می‌روند، همه‌جا صدای شعف است، همه‌جا جلوه‌ی جوانهای به سن من و دخترهای قشنگ است؛ من در این شهر به این گمنامی به نفس افتاده‌ام.
خیال می‌کنم، آسمان می‌گرید. گلها به رنگ قلب من خونین شده‌اند. بادها می‌نالند و بنفشه هم سر به زیر انداخته و مثل من محزون است.
بهار کجا خوب است.. کجا این موسم پر از نشاط است؟ آه! لادبن گوش بده بدبختها می‌سوزند، بیچاره‌ها زاری می‌کنند. وقتی آسمان عشق و طبیعت هم مثل بچه‌ها گریه می‌کند!...
هرگز گردش زمین و موسم تبدیل یافته کسی را خوشحال نمی‌کند. قلب است که ایجاد آن را می‌نماید.
من الان می‌خواهم گریه کنم. می‌خواهم خسته شده بخوابم.
عزیزم! قشنگ‌ترین منظره‌های عالم مثل عشق صاف و متبسم است اما در عقبه‌ی خود همه‌اش اشک و حسرت پنهان دارد. بگذار بخوابم.


نیما

No comments: