Sunday, November 13, 2011

به لادبن / حمل 1304


10 حمل 1304
طهران


لادبن عزیزم

با وجود تنبلی کاغذهای من پی‌درپی می‌شوند، مثل امواج به هم برآمده‌ی دریا که می‌خواهند سد محکمی را در ساحل تکان بدهند.
آیا توانایی آن را خواهم داشت که نویسنده‌ی اعجوبه‌ی سیاسی و محبوب داغستان را متزلزل کنم؟
من هم غالبن خود را محتاج به تحریک می‌دانم تا اثراتی را که عشق و طبیعت و انقلاب خاطر و طغیان هوا و هوس در من به یادگار گذاشته‌اند، محفوظ بدارم.
توهمات بیهوده، تخیلات باطل، همه را در طبیعت دوست دارم. دوست بی‌اساسی، دوست درد و غم.
تو هرگز قلبی موهوم‌طلب‌تر از قلب من ندیده‌ای... چرا از آن پیروی نکنم؟
اغلب چیزها که می‌خواهند به ما زندگانی را دستور بدهند مصنوع و چون در اساس طبیعت تفاوت و تسلطی به هم نمی‌رسانند، بی‌فایده است. هنوز علم اخلاق، وظائف‌الاعضا، علم ابدان و معرفت‌الروح و غیره به کمک هم نتوانسته‌اند اسراری را که موجده‌ی اخلاق انسانی‌ست به طوری جزیی و قابل اهمیت فاش کنند. تا با علم طبیعی قوانین یک اخلاق علمی را در عالم حیوان و بطور اخص در انسان تربیت نداده‌ایم، لازم است از طبیعت اصلی خود متابعت کرده بتوانیم به دلخواه زندگی کنیم. از این جاست که فکرم را جریان می‌دهم: هدایت کردن اشخاص باید تابع طبیعت آنها باشد.
من بارها به تجربه و معاینه دانسته‌ام از چه راه مدرسه و کتاب اخلاق جز خفگی و انقیاد و بی‌اقتداری فکری و خیالی چیزی در اطفال تولید نکرده است.
هر نوع هدایتی وقتی مخالف با ذاتیت باشد همین اثرات معکوس را دارد. یا اصلن بدون اثر است. مثلن شاعر، بیش از تبدیل اساس حساسیت دماغی‌اش به یک حساسیت ثانوی تا شاعر است وهم، خدا و ناله او را در طبیعیت و مبارزات قلبی‌اش تنها نمی‌گذارند.
وقتی که این نوع هدایتها در ما بی‌اثر ماند، ما چه هستیم – همان فطرتی که بوده‌ایم. و اشکال مختلفه‌ی زندگی و تربیت فقط ما را رشد داده و یا به حال خود نگاه داشته است: چون تصرف کامل در طبیعت نداریم و به متابعت ذاتیت دماغ و مزاج و جسم و سایر نوامیس وراثت پیشرفت می‌کنیم. بیش از ادوار آینده اخلاق ما معلول زمان و مکان، که به نظر من علت ثانوی قانون تکامل‌اند، خواهد بود.
اینها خلاصه‌ی به هم پیچیده‌ی عقاید من است. این نوع نکات را در کتاب "براد" تا اندازه‌ای تشریح کرده بودم. اما از پریشانی و خستگی حواس و غیظ و غضب کتابم را پاره کردم. بعدها دوباره خواهم نوشت و راجع به ارتباط قلب با خدا و غلبه‌ی موهوم در انسان که مثل حقیقت موثر است. شعر و شاعری کفایت می‌کند.
در موضوع فکر ما نمی‌توانیم همه‌جا خیالیه Idealism و روحیه Spiritualism را برای تحقیقات خودمان در نظر بگیریم. باید ارتباطی بین اقسام نظریات فلسفی موجود باشد. چون کاملن مشهود است و معلومات خود را با تجربه و اختیار فنی و تجربه‌های حسی ظاهره مربوط نمی‌بینم و خاصیت ذهن این است که در تمام اعمال خود دارای یک ارتباط با آثار حتمی مادی یا مسلم فی‌ذاته باشد هیچکس نمی‌تواند این ارتباط را کاملن و مطلقن مادی بداند.
هرقدر هم علم طبیعی پیشرفت کند نقصان معلومات بشری از افراط زیاده از حد در یکی از این دو جهت است: مادیه – روحیه.
می‎توان گفت لانژ F.A Lange در کتاب معروفش (تاریخ مادیه و انتقاد و اهمیت آن) بد چیزها ننوشته است. "بوخنر" هم در کتاب کفرآمیزش (کتاب قوه و ماده) غلو کرده خود را گم می‌کند.
اسپنسرها و داروین‌ها، آنهایی که پیشروان نهضتهای جدیدشان می‌شمارند، هرکدام عقاید شخصی‌شان را ابراز داشته‌اند. خوب یا بد تمام عقاید و تصرفات انسانی جزیی از طبیعت است و جزء نمی‌تواند بالاخص شامل و محیط کل باشد.
نصف عقاید دفاعیه‌ی دیگران هم که اساسش بر قیاسات مترتبه و آرای منطقی است به عقیده‌ی من جز هجو جنس بشر چیز دیگر نیست.
آری لادبن عزیزم! برادرت خیلی در افکارش سرگردان و قانع‌نشدنی‌ست. تو محال است همجنس من نباشی پس این همه از فکر چه می‌خواهی؟ عاشق! قلبت کجاست؟ عاقبت حیات، زمانهای ممتد، اضمحلال آثار را از نظر بگذرانیم. به عجز و بیچارگی خودمان رقت بیاوریم.
پیش از همه‌چیز به قلبمان رجوع کنیم. لادبن خدا آنجاست. او را در وقت عجز و شداید می‌بینند. با شعر به او تقرب می‌جویند. سایر اوقات غرور، خیال‌بافی و عقل این معرفت را در قلب مردم خفه و زایل می‌گرداند. با  شعر به او حمله می‌بریم. با شعر از او دور می‌شویم. به عقیده‌ی من شعر و مجذوبیت در عالم صفای باطن است، که مذهب آینده را برای عده‌ی معدودی شاعر ترتیب می‌دهد و این مذهب عمومیت خواهد یافت در وقتی که تمام دماغها مثل دماغ شاعر ساخته شده باشد. لکن ما در معیشت اجتماعی و ابلاغ تعالیم جدید و مقدس نباید زحمت اثبات عقایدی را به خودمان بدهیم که نفع و ضرری عمومی در آن نیست به آسانی از راه عقیده‌ی اشخاص در قلبشان نفوذ کنیم. سایر چیزها همه شعر است، یعنی یاوه، و به تدریج درست می‌شود. مردم که غالبن کم‌حس و بی‌وحیات‌اند بعد از گشایش معاش اول چیزی را که رها کرده و اسم از او نمی‌برند خداست.
آیا مردم را نمی‌شناسی؟... همه‌چیز در نظر انسان است که اهمیت می‌یابد و در آن سماجت می‌کند: شروع کنیم به اینکه خیالمان را تسلی بدهیم، تسلی می‌پذیرد. آن را به تشویش واداریم، مشوش می‌شود. ناله‌ی شاعر از این نوع اغواهای روحانی پیدا شده است. هرقدر به آنها نزدیک‌تر مبتلاتر.
او خدایش را هم در بحبوحه‌ی خیالات و هیجان قلب‌اش مشاهده می‌کند. بدون توقع و امید، تقرب به درگاه الاهی فقط برای اوست. ولی سایر مردم، آنها دیگر چه می‌سرایند. به زحمت وصله‌ای از قلب شاعرند که خدا را به خودشان می‌بندند. مسجد و کلیسا و عبادات لفطی را بدون قابلیت در این مقام یک نوع جد و جهد و وسیله‌‌‌ی بازی قرار داده‌اند و فقط برای طمعکاری و جاه‌پرستی خودشان، به عکس شاعر.
لکن اگر تمام سکنه‌ی روی زمین در شعر مستغرق می‌شدند به کار دنیا به طور اکمل کی رسیدگی می‌کرد؟
 تو به قلب من نزدیک شو تا بدانی با جسم و روح خود جداجدا چگونه معامله می‌کنم: امید واستقامت برای زمین، یاس و عجز برای آسمان. آیا لازم است خود را به تو که بیش از هرکس به من آشناتری بشناسانم؟ وهم و خیال هم درد و هم دوای من است. بعد از این کاغذهایم را پیچید و سمج نخواهم نوشت.


برادر و رفیق مهجور تو
نیما یوشیج

No comments: