15 دلو 1301
4 فوریه 1923
طهران
برادر عزیز من
نمیدانم زیادی کار و زحمتهای جمعیت تو را
اینقدر به مفارقت عادت داده یا ازگردش حوادث است که من اینجا و تو آنجا هرکدام به
یک طرف افتاده و با قلب خودمان زد و خورد میکنیم. مادرم به یاد تو گریه میکند.
خواهر کوچکم او را تسلی میدهد و در حالتی که خودش هم دستمال سفید خود را روی
چشمها برده مشغول گریه است. اما من برای اینکه میدانم به سلامت هستی کمطاقتی
ندارم. همین که چند ماه میگذرد و از تو کاغذی نمیرسد با وجود اینکه به فاصلههای
دور خبری از تو نمیدهند آنوقت اضطراب خیالی شروع میکند که در قلب من رخنه پیدا
کند کجایی! چه میکنی!... گمان میبری همین که دریا و البرز میان ما فاصله انداخته
و مکتوب من به تو نرسیده است، تو را فراموش کردهام؟ اینجا تا قفقاز هرقدر دور
باشد تو خیال من هستی که هرقدر دور بشوی به یک توجه به طرف من عودت میکنی. در
خواب من هم مرا به حال خود نگذارده و خیلی اوقات پیش چشم من ظاهر شدهای. اما این
چطور است عزیزم که هروقت تو را به خواب دیدهام ساکت و پریشان بودهای! چنانکه
گاهی به حال تو رقت کردهام. کاش در بیداری تو را میدیدم! این دفعهی آخر که به
گورستان خودمان رفته بودم خیلی خیال گذشته تو را به من یادآوری میکرد. مخصوصن
وقتی که به گردش میرفتم. وقتیکه کنار چشمهی "فراکش" نشسته و به دورترین
قلهها تماشا میکردم؛ هروقت از صحرای باصفای خودمان میگذشتم و صدای قهقههی کبکها
را از کوه میشنیدم.
وقتی که سر قلهی جنگلها ایستاده و یا جلوی دریا
نشسته با قلب سوختهام نجوایی داشتم، همهجا جای توی خالی بود.
شبها که از کوهها میگذشتم و ستارهی صبح را که
از گوشهی کوه مغرب به من دزدیده نگاه میکرد میدیدم، در این فکر بودم که این
سرگردان در آن تاریکیها به کجا میرود. صدای زنگ بزغالهها را که میشنیدم وقتی
که آفتاب در درهها سایه میانداخت، عزیزم، همهجا به یاد تو میافتادم! که چقدر
اوقات در این موقعها با هم بودهایم. حالا فرسنگها از هم دور شدهایم. تو میان
هیاهوی جمعیت گرفتار شده و من در تنگنای دیوارهای شهری به حبس افتادهام. هروقت در
این نوع زندگی فکر میکنم چطور افسرده نشوم؟
قلب ناشکیبای من چنان مشغول سوختن است که همین
روزها نزدیک بود مرا هلاک کند.
خیال میکنی برادر تو خاموش شده است؟ نه! من
اینقدر خوشبخت نیستم که قلب من مرا آسوده بگذارد!
آسمان بالای سرم مثل دریایی پر از اشک موج میزند!
زمین زیر پایم پر از خون است! من کجا و خاموشی کجا!
همهچیز مقهور طبیعتیست که در اوست. گرسنه به
اختیار خود غذا نمیطلبد. پرنده به اختیار خود در حرکت نیست که خود را بسوزاند یا
نه. ارادهی عاشق از فولاد محکمتر و از برگ گل لطیفتر است.
من خاموش نمیشوم مگر برای اینکه بیشتر حس
انتقام سخت و گذشتهی تغییرناپذیر را در قلب خود ذخیره کنم.
به خاموشی کائنات مانوس هستم که دور از جمعیت
روی قلهی کوهی نشسته به پاداش محبت خود بسوزم. اما نه مثل آن مستی خاموش میشوم
که در خاموشی خود به خواب میرود.
آیا هرگز قلبی سمجتر از قلب من دیدهای که
هیچوقت از کار نیفتد؟ اگر نگاه خود را یک بار دیگر به طرف انزوا پرتاب کنی خواهی
دانست در چه حالم. بدتر از همه گیرودار من فقط باطنی نیست. هروقت بدبختی میخواهد
کفش و کلاه مرا بدزدد یا آذوقهی مرا کم کند، درست مالیخولیایی میشوم و در سایر
اوقات مصایب برای من موقع معینی دارد که کمتر مخوف است.
تعجب نکن چرا انزوا را اینقدر دوست دارم. تو را
به طراوت صبحگاهی، به نسیم سحری قسم، مرا به حال خود بگذار. به قلب سوختهی من دست
نزن تا صدای من به طرف عالم بالا بلند شود و من بتوانم خودم را تسلی بدهم.
اگر ممکن باشد این عادت دیرینه که با آن انس
گرفتهام از من دور شود زندگانی طوری ساحت خود را در نظر من تغییر خواهد داد که با
آن چندان کشمکشی نخواهم داشت و آنوقت مثل سایر مردم خواهم شد. این چیزیست که به
تجربه رسیده است: هرقدر قلب عاشق من به جمعیت نزدیک شود، زندگانی کمکم مطبوعیت و
قشنگی خود را گم میکند. اشخاصی که در جنجال اجتماع افتادهاند حالت غریقی را
دارند که هنوز زنده است و در آب غوطه میخورد. اما خودش را گم کرده، نه درست میبیند
و نه میشنود.
تو که بچهی انزوا هستی و اتفاقن در وسط جمعیت
افتادهای، اگر کشمکشهای خود را با آنها تمام کنی، یقین دارم بیشتر از من سماجت
خواهی داشت که به حالت اولیه و طبیعت بازگشت کنی.
من هرگز انزوای عزیز خود را به بهای چیزهای
بیهوده نمیدهم و قلب خود را که به قیمت کائنات تمام شده تسلیم جمعیت نمیکنم.
کسانی که شخص با آنها انس گرفته، عوالم باطنی و
سایر چیزها هر کدام از شوق و محبت من سهمی میبرند. بیش از این خیلی دشوار است که
انزوای خود را از دست بدهم. مطمئن باش که جمعیت هم سهم خود را از من دریافت میکند.
اگرچه آنها مایل نیستند که وسیلهی خوشبختی خودشان را به دست بیاورند و در ازای
زحمت، با شخص دشمن میشوند. مثل اینکه بچههاشان را کشته یا چشمهایشان را کنده
باشی. اما من به آنها اعتنایی ندارم. هیچ چیز ازین چیزها نمیفهمم مگر اینکه حس
سوزان خود را اطاعت کنم. نمیدانی چقدر این زحمت به قیمت گران برای من تمام میشود.
برای اینکه به من مزدی نمیدهند که معیشت خود را به آسانی بگذرانم!
گمان میکنم کسانی که نزدیک تو زندگی میکنند
نزدیک به همین جورها با تو رفتار کنند، منتها از حیث دیگر؛ و روی هم رفته آنطور که
میتوانند از تو فایده نمیبرند. من تمام اخلاق و عادات مردم را با اشک چشم و خون
دل شستوشو دادهام، همهکس را میشناسم.
تاریخ گذشته را باز کن. یخبندان سیبری، تاریکی
زندانها را که نصیب مردمان مهم آن سرزمین شده است بخوان. هنوز Satkeff
ناله میزند و Osstaierriske گریه میکند.
اینها از پستی و سیاهی قلب
انسان است. طریقههای خوب و صورتهای مختلف ظاهری هرگز نمیتواند آن را سفید کند.
منتها تا یک اندازهای، ازین جنسی که نمیخواهد به طیب خاطر با جنس خود صلح کند،
از جنگ جلوگیری میکند.
آیا همچو نیست عزیزم؟
استعداد و عاطفهی اشخاص طبیعت ضعف و شدت ندارد؟ و آیا خوبی و بدی هرکس نتیجهی
این ضعف و شدت نیست؟
مردم از حیث چگونگی ذاتی
همیشه همان مردماند و هرگز عوض نمیشوند. وضع زندگانی و شکل تکامل آنهاست که
تغییر میکند.
مقصود این است در آنجا یک
دسته مردمی هستند که تو را معطل کردهاند. اینجا هم یک قسم مردمی که میخواهند
نان و آب را بکلی از من بگیرند. پس شخص اینقدر نباید فریفتهی مجازیات بشود که خود
را فراموش کرده و به تمامی تسلیم جمعیت کند.
زندگانی پرتو ضعیفی بیشتر
نیست که پس از چند لحظه خاموش میشود. باید وقت را از دست نداد که تمام محبتها
مجازی و از فرط محبت شخصی پیدا شده است. آنطور که خودت نوشتهای و برادر خواجوی هم
به من خبر داده است به تو از حیث معیشت بدون منت سخت نمیگذرد و برای من هیچچیز
نحستر از این نیست که در این شهر زندگی میکنم.
چندین مرتبه مالیخولیای من
به طرف بیابان و گمنامیهای سخت کشید. چند مرتبه هم نزدیک بود پیش تو بیایم اما
برای اینکه میدانم مرا دیوانهای مشاهده خواهی کرد که از من خواهی گریخت، از این
قصد منصرف شدم.
باری عزیزم! من به هیچ
کدام از اهل این شهر نتوانستهام مانوس شوم. مردم سعی دارند مرا داخل همهمهی
خودشان بکنند و هنوز نتوانستهاند.
سه چهار نفر که در این شهر
به نویسندگی مشهور هستند چند ماه است با من آشنا شدهاند و به قول خودشان دوست.
اینها همه مردمان غریبی
هستند که هرقدر میخواهم در معابر روی خود را از آنها برگردانیده آشنایی را به هم
بزنم، اینقدر سماجت دارند که میسر نمیشود!
چند قسمت کوچک از نوشتههای
مرا در روزنامههاشان نوشتهاند و من از این مساله بیشتر اوقات افسرده میشوم که
بعضیها صورتن مرا میشناسند!
حکایت غریبی در اینجا
مشاهده میشود. وقتی که به آنها راست میگویم تعارف فرض میکنند و هرگز نشده است
که به دلخواه من مرا با دیگران نشناسانند.
با وجود اینکه به آنها
بارها گفتهام در سیاست و جزییات عارضی میل ندارم مداخله بکنم، باز هم سماجت دارند
مرا فریب داده و مثل خودشان دروغگویی کرده روزنامهنویسی کنم.
هرکس به خیال اینکه با من
همصحبت شود خودش را به من میرساند یک مکتوب من او را از اهلی شدن من مایوس کرده،
رد میکند و برای خوشآیند او به سر مکتوبش دوست خطاب میکنم.
در حقیقت عیب بزرگ برادر
تو این است که با مردم جوشش ندارد. اگر من اینقدر مجازیپرست بودم که به عشق شهرت
از در و دیوار بالا میرفتم برای جمعیت فایدهها داشتم.
بیمیل نیستم که مشهور
بشوم و گذران مادی خود را به کمک آن خوب کنم. چونکه مردم به کسی که فکر و خیالش
به نظر آنها اهمیتی دارد، توجه کرده او را از شر زورگویی دیگران حفظ میکنند. اما
اینطور اشخاص هم در مشرق خیلی کم و به ندرت دیده میشود که شخصی را بشناسند.
دراینصورت برای من شهرت اینقدر
ثمرهی مادی نخواهد داشت و یک تماشا و مشغولیات روحی دارد. آن هم کم. حوصله ندارم
مثل دیگران تمام حواس خود را جمع این کار بکنم. مادرم سعی میکند که یک آدم اداری
بشوم. پدرم میخواهد پسرش خرج خود را بتواند به شخصه بگذراند. هرکسی در سرنوشت و
آتیهی من به خیال و سلیقهی خود حدس میزند اما استقلال قلب هرزهگرد من مرا
اینقدر تنبل بار آورده است که هرگز نتوانستهام به سلیقهی آنها خود را عادت بدهم.
به نظرم بیشتر از دو سال
اداره را ترک کردم. این مدت را که به انزوا گذرانیدم و بیشتر اوقات آن هم در شهر بود
سرگذشت تازهای در آن است که نمیخواهم الان برای تو شرح بدهم.
سه ماه است که بدون مزد به
اداره میروم آن هم اینقدر غیر مرتب و اینقدر با حواس پریشان و فراموشی کار میکنم
که رییس من از من رضایت ندارد. هرچه فکر میکنم ابدن به درد این کار نمیخورم و
باز هم برای رضایت مادر و خواهر و پدر میخواهم خود را عادت بدهم. شاید اگر به من
میگفتند کوه البرز از جا بکنم آسانتر از این بود. بعضی از اینکه خیال میکنند
اداری شدهام تعجب میکنند و من هم حقیقت حال خود را از آنها مخفی کردهام، برای
اینکه انسان دردش را باید به کسی بگوید که او بتواند شخص را معالجه کند یا تسلی
بدهد.
همین که ازین زندان بزرگ
که در آنجا کار میکنم بیرون میآیم به طرف خانه حرکت میکنم، یا اگر برای گردش
باشد که مغز خستهام را راحت کنم به طرف خیابانهای شمالی این شهر که بالنسبه خلوت
است میروم. اما گردش در همچو جاها هم ابدن مرا خوشحال نمیکند و حظی نمیبرم.
وقتی که پرندهها را میبینم از روی شاخهها میپرند، هوا وقتی که میبارد و قلهی
بزرگ البرز از برف و یخ پوشیده میشود به یاد کوهستان خودم میافتم.
کاش پرنده بودم که میتوانستم
به آزادی حرکت کنم! ابر بودم که همیشه در فضای لایتناهی سیر کنم! آری لادبن عزیزم
من آرزوی بودن همهچیز را میکنم جز آرزوی انسان بودن را.
مادرم این روزها برای
خواهر کوچک من کبک زندهای خریده است و من خودم پرهایش را به دست خودم، مثل اینکه با او
کینهای داشتم، بریدم. در این حین به او میگفتم: مثل من اسیر شو. حقیقتن به این
حیوان قشنگ حسد میبردم که چرا تا به حال آزاد بوده است.
با یک جوجهی خاکستری رنگ
که در خانه داریم و در جلوی اتاق من دانه برمیچیند، انس گرفتهام. اما بیشتر اوقات مکدر و در
گوشهها سرش را در سینه برده ایستاده است. مادرم میپرسد چرا کبک ما آواز نمیخواند؟
من به او جواب میدهم چون اسیر است!
یقین دارم اگر تمام اقسام
دانهها را برای این حیوان تهیه کنند باز هم ناخوش خواهد بود، برای اینکه در اسارت
است و از آشیانهی خود دور مانده. بیشتر اوقات حالت قلب خود را از یک جهت با او
تطبیق میکنم. حقیقتن من مثل یک پرندهی صحرایی هستم که از دور ماندن از کوهستان
خود مکدر میشوم.
اینقدر در این جمعیت
بیگانه شدهام که وجود من برای خود من نیز تماشاییست. چه کنم عزیزم، گناه قلب من
است، چارهای ندارم. آب و هوای این شهر هیچ به من سازگار نیست. بیشتر اوقات برای
کسالتهای مزاجی محتاج هستم به طبیب رجوع کنم. طبیب هم از حال من، وقتی شرح خود را
میدهم، تعجب میکند. چون یک نفر آدم جسمانیست تمام امراض مرا ناشی از امراض
جسمانی میداند، مثلن مرض قلب. راست است که هوای شهر جسم مرا ضعیف کرده است، اما
حس من هم بیتقصیر نیست. به من سفارش کردهاند کم بنویسم و بخوانم، اقلن هفتهای
یکی دو روز به شکار بروم.
طبیب خانوادگی گفته است:
اگر این آدم به کارهای فرحآور مشغول نشود تا اول بهار دیوانهای صحرایی میشود.
خوب کمحوصلگی و کدورت مرا
استنباط کرده است. عزیزم من هیچوقت از تماشای اطراف این شهر خوشحال نمیشوم که به
شکار بروم.
نوشته بودی خواهر کوچک من
البته به مدرسه میرود؟ این بچه هم که هنوز داخل هفت سالگی نشده است، صورتن به تو
بیشباهت نیست، استعداد خوبی دارد. کنجکاوی او به حدیست که از تمام اوضاع و
چیزهایی که در خانه با هم صحبت میکنیم خبر دارد و در هر موضوعی خودش را داخل
گفتگو میکند. حافظهاش به اندازهای قویست که اگر پشهای در هوا بپرد به خاطر میسپارد.
روح جوان او اجتهادات طولانی ندارد، اما از بس که شنیده است از این مردمی که در
اطراف دیوارهای این شهر دعویها دارند اینقدرها در بعضی جهات به تعجب نیفتاده است و
در صفات سالم خیلی از آنها بهتر است. سلیقهی خوبی هم دارد که به قناعت و زندگانی
ساده و دهقانی نزدیک میشود. این روزها پیش خواهرش الفبای فارسی را میخواند و
خیلی زود یاد میگیرد. اگرچه بارها به خواهرم عقیدهی خود را گفتهام که باید
اراده و طبیعت را آزاد گذاشت و بچه تا وقتی که دندانهای اولش نریخته است لازم است
به بازیهای بچگانهی خود مشغول باشد، اما چون این شاگرد کوچولو به خواندن خیلی شوق
دارد او هم او را درس میدهد. و من خیلی خوشحال میشوم وقتی میبینم بچههای خانهی
ما بهتر از بچههای شهری هستند.
آن یکی خواهر ما هم که
خانهای جداگانه دارد؛ اگرچه استعدادش از جنس استعداد این بچه نیست باز عیبی
ندارد. آدم سالم و آرامیست که به کار خانهی خود مشغول است.
پدرت سالم و خوش است.
خالویت چند ماه است از بغداد آمده و تا حال خیلی یکی دو مرتبه برای تو کاغذ نوشته
است. خیلی به ما اظهار مهربانی میکند.
آن یکی خواهر هوشمند ما هم
برایت جداگانه کاغذی نوشته است.
اینها تمام گزارشات فامیلی
است. هیچچیز در بین اینها برای من رقتانگیز نیست که وقتی مادرم را میبینم از
دوری تو گریه میکند! یک مادری که همه نوع صدمات برای بزرگ کردن فرزندش کشیده،
امیدها داشته و حالا میخواهد به مقصود رسیده باشد چرا دلتنگی نکند؟
خیلی رقتانگیز است وقتی
که خواهر کوچک من تار میزند و دوتایی اشعار محزون مشرقی را میخوانند یا وقتی که
پدرم برای مشق دادن به او تار خود را به دست گرفته یکی از نواهای کوهستانی را شروع
میکند.
حقیقتن این جا هم که مسکن
گرفتهایم خانهی کوچک غریبیست که غروبهای شهر را غمانگیزتر میکند.
پیش از این در باغ باصفایی
نشسته بودیم که به یک جنگل کوچکی شباهت داشت. درختها غیرمرتب و از هرقسم میوه
داشتند. همهچیز از حیث موقعیت مکان در آنجا خوش بود اما زخمی آنجا به قلب من زد
که اثر آن همیشه باقیست. یک وقتی برای تو این سر قلبی را تعریف خواهم کرد.
میخواهم بدانم به تو چه
میگذرد و با مردم چه نوع سلوک میکنی. غالبن مردم وقتی که نمیتوانند ظاهرن به
جنس خودشان اذیت کنند، دوستی میکنند. اما باطنن به اصل ذات خودشان عمل میکنند.
به مردم اعتماد مکن و دربارهی آنها بدگمان باش. این وسیلهایست که تو را از شر
آنها محفوظ میدارد.
از کسی که با تو کار میکند
به محض اینکه به تو دروغی گفت و چیزی را از تو پنهان کرد، یا دقت نکرده چیزی را که
تو شک پیدا کردهای تصدیق کرد، احتیاط کن. به خویش و آشنا اطمینان نکن که غالبن
همین نوع اطمینانهای ساده شخص را دچار مخاطره و ضرر کلی میگرداند.
به زبان شیرین و قیافههای
پر از هیجان مردم نگاه نکن، آنها را با اعمال حقیقیشان بسنج.
البته عزیزم تو خوب احتیاط
میکنی و ازین طرف دریا تا آن طرف، تجربهها ذخیره کردهای. تو الان پهلوان بزرگ
این میدانی که باید به کمک تو فریادها بالا رود. داروی دلسوختگانی که از تو شفا
میطلبند.
دلم میخواست اینجا بوده
باشی تا کتابهای مرا بخوانی و من هم از نوشتجات تو بخوانم. اینهایی را که مینویسم
برای این است که از دورافتادگان خودت بیخبر نباشی و تو هم همینطور طولانی
بنویسی.
به این عقیده نباش که
مکتوب تو همیشه مختصر باشد. بلکه گاهی هم قلب و حوادث انسان را مجبور میکند که به
عکس عقیده رفتار کند.
مکتوب دو دوست یا دو برادر
سرگذشت آنهاست که باید مثل یک سرگذشت از وضع زندگانی، حالات باطنی، چگونگی گذران و
اتفاقات تازهای که برای شخص رخ میدهد حکایت کند.
این چطور میشود عزیزم!
شاید از کمی فرصت و خستگی خیال است یا حوصله نداری که اینطور مکتوب خود را در چند
خط کوتاه تمام میکنی!
مادر تو و خواهر تو، پدرت
و برادر تو و هرکه تو را دوست دارد منتظر است اقلن وقتی که مکتوب تو را به دست میگیرد
یکی دو ساعت با او صحبت کنی.
آه! عزیز من! آنها نمیدانند
که تو در وقت نوشتن قاعدهی اختصارنویسی را در نظر میگیری.
الان فقط میدانم زندگی میکنی.
اما دل سوختهی من هرگز به این راضی نمیشود تا اینکه بداند چطور این زندگانی را
میگذرانی. با حوادث چه نوع سازگاری میکنی؟ از انزوای عزیز، از گوشههای جذاب
طبیعت و زندگانی خوش دهقانی از همهچیز دور شدهای. حالا به جای صدای یک پرنده که
روی شاخههای صحرا آواز بخواند، صدای آن همه انسانهای کجسلیقه را که مخل التذاذ
باطنی میشوند، میشنوی. تمام سختیها که میکشی برای جمعیت است، میدانم. اما
برای من بنویس. سیاسی لازم نیست، که بتوانی یا نتوانی، از سرگذشت خودت برای من
حکایت کن که من به همین مشتاقم. گفتنیها هست، شنیدنیها وجود دارد. لادبن عزیزم
بیش از این نمیخواهم پرگویی کنم و به رسیدن مکتوب نازنین تو منتظرم!
برادر تو
نیما
No comments:
Post a Comment