آستارا
18 بهمن 1310
برادر عزیزم! *
اول باید بنویسم که با کمال حسرت در گوشهای این ساحل غمناک به سر میبرم. این
گوشهی ساحل، هرچند که جنگلهای اطرافش خیلی دلربایی میکنند، برای یک نفر ماهیگیر
خوب است، نه برای من! همیشه به نظرم میآید که چیزی از دست من در رفته است. هرماه
که میگذرد منتظر گذشتن ماه دیگر هستم. مثل اینکه از زمان طلبکارم. گاهی با کمال
مسرت به استقبال آن میپردازم و در انتهای ساعت خیالات مشوش خود، که از خیالات یک
نفر افیون کشیده کمتر نیست، پرواز میکنم. گاهی در تردید میافتم. به قدری که حتا در
وجود خودم هم برای من تردید حاصل میشود آرزوها اینطور خود را سوق میدهند.
از این نقطه نظر، آن هم در این سن، که روز به روز موی سر من میریزد و سفید میشود
و نتیجهای از افکار خود نمیبینم؛ وجود خود را مثل وجودی بیثمر برای اجتماع به
نظر میآورم.
یوش و آستارا برای من فرقی ندارند. برای عاطل گذراندن انسان هر دو کلمه دارای
مفهوم متساویاند. جز این که وضعیت من طوریست که میتوانم مواد را از اجتماع اخذ
کرده پس از آن گوشهی خلوت خود، مثل صوفیهای قدیم به کاری که دارم مشغول باشم. آن
کار عبارت از عملیاتی تدریجیست و با وجود همه سنگینی و فشاری که به مغز و بنیه و
اعصاب میدهد آرام و منظم است. یعنی حاضر نبودن افکار و عدم اقبال طبقهای که در
ایران مفهوم مغشوشی را داراست، چندان سرعت بیش از این را به من الزام نمیکند مگر
آنکه خود متمایل به تندی باشم.
میتوانم این حسرت را از این که ده سال عمر فکری من چندان نزدیک به بعضی
جریانات نبوده و به هدر رفته است با حسرتهای حاصله از موارد دیگر اتحاد داده برای
مدت ممتدی حسرت بخورم و در مقابل این آینهی کوچک زوال خود را نگران باشم. عکس و
آینه و طفل، ساعت عمر انسان هستند که هر سه نزدیک شدن مرگ را خبر میدهند.
کاغذهایی که از اطراف من میرسند در خواب هم احساسات مرا آشفته میکنند.
مخصوصن وقتی که خط تو در میان آنها باشد. خیال نمیکردم این کاغذ بتواند از سر این
همه کوهها، و در میان این همه برف به تهران برسد و به آستارا بیاید. مدتها فکر من با
خواندن این چهار صفحه، که درواقع چهارگوشهی قلب مرا تحریک میکرد، در عوالم وحشی
کوهستانی مستغرق بود. بهتر از هر یادگاری این چهار صفحه را در پاکت گذاشتم و به
خودم تلقین کردم که دیگر مطالب آن را به خاطر نیاورم. بلکه حواسم را به این واسطه
جمع کنم. ولی میدانی که گاهی تلقین چیزی برای دفع چیز دیگر، به عکس نتیجه میبخشد.
این است که باز میبینم شب است. برف کوههای یوش را سفیده کرده است. یا یک روز
توفانیست و تو با لباس نازک، چنانکه نوشتهای، از عقب فلان درنده از فلان دره
سرازیر میشوی. حتا سنگها و ریشههای درختهای کوچک و بوتهها هم، که زیر پا کنده
میشوند، کاملن در نظر من جلوهگر میشوند. ناچار چشمهایم را میبندم و این منظرهها
را، که همیشه قلب من به طرف آنهاست، در عالم خیال تماشا میکنم، پس اگر خواب هم
ببینم خواب کوههای "لو" و "نیکلا" و "ازناسر"
است. گاهی به سرزمینی وارد میشوم که آنجا را ندیدهام.
میدانی که من چقدر به یوش علاقه دارم. قطعن همانقدر هم تو به آن علاقه داری.
چنانکه امسال به من توصیه کردی هیچوقت یوش را ترک نکم. پدر ما هم البته در نظر
داری که همیشه همین را به ما توصیه میکرد.
سرگذشتهایی را که از زندگانی کوهنشینهای قفقاز در 11 سال قبل با هم میخواندیم
بیشتر از همین نقطهنظر در نظر ما دلچسب واقع میشد که شباهت به زندگانی ییلاقی
خود ما داشت.
یک تکه از این کوهها و درههای قشنگ نیست که ما در آن خاطرهای نداشته باشیم.
مملو از خون و خیال ماست!
کلمهی وطن را من همهوقت برای همین نقطه استعمال کردهام، چه در شعر چه در
هرچه نوشتهام. همان عقیده و آرزوی مرحوم آقا شیخ هادی یوشی خودمان را دارم که در
مدرسه خان مروی به ما عربی درس میداد. میدانی که آن آدم عالم و فاضل هم همیشه
آرزو داشت برود در کنج «کهریزسر» به زراعت یک قطعه زمین و تربیت گوسفند و مرغ و
گاو بپردازد. علت آن هم معلوم بود. اولن اینکه اهل آنجا بود، به علاوه مادهی
انسان طبیعتن مستعد برای هر نوع استفاده از طبیعت است.
انسان که از کبک و بز کوهی نیست. کبک و بز کوهی هم سبزه و آب و روان و هوای صاف
کوهها را دوست دارند. شک نیست که خاطرههایی که از حیات جمعیت در این منظرههای
قشنگ باقی میماند بر فریبندگی این مناظر در نظر انسان میافزاید. هم این است که
نباید تعجب کرد اگر انسان بیش از سایر حیوانات شیفتهی فلان کوه و مکان باشد. قهرن
چگونگی وضعیات حیات اجتماعی هم در این آشفتگی دخیل است. ممکن است در آتیه وجود
انسانی با قبول وضعیات دیگر برای امرار حیات خود، تا این اندازه در پی فواید طبیعت
نباشد ولی اساسن هیچوقت طبیعت انسان نه با آن بز تفاوت میکند نه با ان کبک وحشی.
حسی که همیشه باقی میماند همین شیفتگی به آب و هوا و سبزه و گل است که هر قدر
افکار و احساسات تربیت بیابند، بیشتر میشود.
زندگانی خشک که اثرات آن فقط به فکرهای ممتد و اغلب تند و بیثمر و استغراق در
عالمی غیر از این عالم یعنی ساختهی فکر خیال مثل فلان فیلسوف و عاری از هرگونه
احساسات، چندان لذتی در نظر من ندارد. از خمیرهی انسان این نوع زندگانی، وجود سهمانگیز
بعضی مرتاضها را ایجاد میکند.
همه کبکیم و همه بز! مگر آنکه یک نوع ریاضت، در حقیقت مرض مخصوص انسانی، انسان
را نسبت به قسمتی از فواید زندگانی بیعلاقه کند. چنانکه قرنها انسان به این نحو
مریض بوده است. یا به ایمان و زهد پرداخته یا به ملک و منصب. و مرض را بر دیگران،
با وسایل مخصوص خود که تلقینات اخلاقی باشد، سرایت داده است. همینطور بعضی احساسات
اجتماعی هم که انسان را موظف به وظیفهای میکند بیعلاقگی نسبت به تماشای طبیعت
را میتواند به وجود بیاورد.
البته برای من و تو آن احساسات تولید نشده است مگر از تلاقی با مفاسد و فجایع،
و آنها را به کار نمیاندازیم مگر برای مدافعه آن مفاسد و فجایع، در حقیقت برای
استرداد قسمتی از منافعی که مربوط به همان طبیعت و استراحت در آن است نه مطلقن
برای مقام، چنانکه فلان روزنامهنویس مزور یا فلان مجلهنویس بیمایه در این زمان.
موجود سالمی نیست که از حظ زندگانی بدش بیاید، همین مساعی ما هم فیالواقع
دارای حظی شامل است که اگر فاقد آن میبود زندگانی را عبوس و طاقتفرسا جلوه میداد
و اگر از تحمل مشقات، به هر نحو خواه از راه فکر، مثل یک عالم اقتصادی و سیاسی و
خواه از راه احساسات، مثل شاعر اجتماعی به حظی یا امیدی متوقف نمیشدیم؛ غیرقابل
تعقیب بود و اساسن تعقیب نمیشد.
پس از انجام همه کار، نوبت بازگشت به طبیعت است. دنبالهی مجادلات برخواهد گشت
به طرف طبیعت!
ادبیات آتیه هم، اگرچه از روی قیاس نمیتوان تعیین کرد بلکه فکر درخصوص آن
مولود وضعیات باید بوده باشد، ولی تا اندازهای ممکن است تخمین زد که دارای یک
جنبهی عمومی و مملو از احساساتی خواهد بود که ناشی از مواجههی انسان با طبیعت
است. در همانوقت علوم اقتصادی و اجتماعی و به واسطهی حدت و کثرت دخالت علوم
طبیعی از ثبوت و توازن پیدا میکند.
از همین ممر من فکر خود را رشد میدهم و به سهم خودم میبینم مدتها میبایست
از یوش دور باشم و اگر بتوانم به بعضی جریانات نزدیک. این است که اگر از یوش دورم
خودم را تسلی میدهم. میدانم که باید کار کرد. در این خصوص قسمت عمدهی زحمات و
مطالعات من بیفایده و اسباب اتلاف وقت بوده است. مخصوصن مطالعات مختصری که در
فلسفه داشتهایم. این کتب مملو از معلومات اروپایی هم مثل کتابهای شرقی نمیتوانند
به درخواستهای من جواب دهند. کلیهی آرای فلسفی در دنیای حاضر تا کنون حاصل از
رجحان موخر بر مقدم بوده. تفنن و حب اطلاع و بعضی غرایز انسانی در نتیجهی وضعیات
در آن نفوذ کاملی را به خرج داده است. چنانکه تاریخ نشان میدهد جنبهی ساختمانی
آن ضمیر حاصل آن میتواند واقع بشود. یعنی فقط فلان فیلسوف مثل همکارهای خود
خواسته است با طریقهی تحقیق لاحقی که به واسطهی تازگی آن و خستگی خود از سنگینی
افکار سابقه، یا بنابربعضی احساسات ناشی از وضعیات وقت، مرجح و صحیحتر پنداشته
است عالم وجود را از نو بسازد؛ ولو اینکه برخلاف آنطور باشد که هست و قوانین مادی
نشان میدهد.
این تمایل ناشی از وضعیات که میتوان گفت طبیعت عمومی فلاسفه است، صورت ثابت و
معین تاریخی را داراست. مخصوصن در بین فلاسفهی شرق و اسلام، که قسمت جنبهی
تئولوژیک (الاهی) افکار فلسفی آنها بر سایر جنبهها میچربد. درحقیقت – جنبه ایدهآلیست
و راسیونالیست فلاسفهی ما و عدم استطاعت علمی، یعنی عدم اتکا به علوم طبیعی و
دوری آنها از جریان ترقیات این قبیل علوم، به قدری آنها را تابع فرضیات خود قرار
داده است که نمیتوان گفت در تحت تاثیر علل اقتصادی و اجتماعی بیش از فلاسفهی
اروپا به فلسفه صورت تبدلی دایمی دادهاند. مطالعهی دقیق در کتب ابنسینا و
ابونصر فارابی، که در حقیقت مبلغ فلسفهی ارسطوست، و رسایل مذهبیترین آنها یعنی
غزالی و امثال او و همینطور در مولفات و مصنفات متاخرینی، که "صاحب
اسفار" [ملاصدرا] و "احسایی" [شیخ احمد احسایی] از نمایندگان مهم
آنها هستند، نمونههای مثبت و وافی درخصوص این نظریه به دست میدهند. همانقدر که
این وضعیت، فلسفه را دارای متدهای متحدالتعریف میسازد و افکار ناشی از آن را از
بعضی جهات، به خصوص جهات اخلاقی نامحدود جلوه میدهد؛ طرز تفکر دیالکتیک البته آن
را دارای تعریف خاصی میکند. افکار در این صورت زمانگسیخته نخواهند بود. میتوان
گفت با این طرز فکر که قبول اشیا و تحقیق در آنها از روی طریقه و اصول قطعی و به
استناد دلیل محسوس و صحیح باشد علوم فلسفی توسعه بیپایان سابق خود را نخواهد
داشت. ولی مراد از توسعه چه چیز است درصورتیکه کتابخانهها پربشوند و مقصود گم؟
و به کدام مقصد باید رسید که برای رسیدن به آن انسان مفهوم و معلوم خود را با
قوانین حیات اختلاف بدهد و اشیا را صورتن و علتن و حقیقتن برخلاف درک کند؟
خود من هم تا به امسال کمتر ازین فیلسوفهای عالیمقام نبودم. اساس فرضیات
معتبر داشتم. گاهی زمین را از جنس آسمان و گاهی آسمان را از جنس زمین میساختم. افکار
فلسفی من بیپایان بود. به حضرت احدیت و عالم ابدیت ملحق میشدند. دنیا در دست من
مثل خمیر بود ولی حالا این خمیر را با دقت و مواظبت معاینه کرده به آن شکل میدهم،
به آن شکلی را میدهم که لازمهی آن است و اگر آن را به گوشهای رها کنم بالاخره
آن شکل را میگیرد. در قسمتهای صنعتی خودم به مراتب با تجربهتر و بصیرترم. هفته
و ماهی نمیگذرد که من به درک نکتهای موفق نشده باشم.
اگر جوانی در کنج یوش، در این ساعت، با طرز تفکر جدید، اصول کهنه و فلسفی،
مخصوصن مربوط به شرق را به هم میزند؛ در همان کنج یوش میبینی که جوانی دیگر،
چهار سال از او بزرگتر، اصول پوسیدهی این شعر کهنه و متکی به آن علوم غیرکافی را
به هم میزند. درصورتیکه طریق من از جدیدترین طرق نباشد، نسبت به طریقههای قدیم
شرقی خیلی جدید و شاید جدیدتر از آن برای ملتی باشد که نوز جدید را نشناخته است.
عجالتن تا اندازهای که توانستهام در مطالعات فلسفی سابق خود، همینطور در
سایر رشتهها، مخصوصن پداگوژی، موفق به بعضی اصلاحات فکری شدهام. از حسن تصادف در
این سابقه که در من است، و وضعیت من باعث آن است، مرا به طرف هر پیشرفت و تجدد
پرواز میدهد.
لقب «شاعر افسانه» الان به قدری برای من نامناسب است که شاید خود من در شک
بیفتم که آیا این من بودهام که دچار ان همه بلیه و رنج بودهام و مثل دیوانهها
به کوهها و صحراها پناه میبردم! نه اینکه احساسات جوانی و حیاتی در من کاسته شده
باشد و پا به سن گذاشته و به این جهت اینطور شده باشم. امثال ما که اهل شهر
نیستیم خیلی بنیه و حرارتمان را حفظ میکنیم. بلکه به مرور زمان وضعیات و تجربه به
من فهمانید که آن حالات سابقه در حقیقت تسلیم به معایب اجتماعی بوده است و هر قسمت
اجتماعی آن نالهی اجتماعی در تحت اسارت دشمن!
من بهطوری از این میانه گریختهام و خودم را عوض کردهام که شاید هیچیک از
معاصرین، تا حدی که میشناسم، اساسن با من در این خصوص برابر نبوده و خود را از
تحت تاثیر افکار سمی آن نویسندگان پارازیت که قرن 19 نمایندههای مشهور آن را به
جمعیت تحویل داده است، خلاص نکرده باشند.
برخلاف آن مستشرق که مغز مریض مرا از روی "افسانه" غیرقابل معالجه
پنداشته است الان سعی دارم بلکه بتوانم در سرزمینی که در آن کار میکنم شاعر یا
نویسندهی با اصول و طریق معین و ثابت باشم، چراکه معتقدم به خوبی میتوان ادبیات
را در تحت نفوذ و اصول و طریقی جدید قرار داد. زیرا ادبیات حاصل افکار و احساسات
است، در این صورت هر اصل و طریقه که به اوضاع خارجی تعلق بگیرد با کمال صراحت در
آن میتواند دخالت و اثر داشته باشد.
عقیدهی کنونی من در نتیجهی وضعیت این است: هیچ تشبیه و هیچ اصطلاح و کنایه و
استعاره و هیچ شکل صنعتی و سبک بیان و انتخاب هیچ موضوع، حتا هیچیک از احساسات
اگر بخواهند برای ما معنی مفید بنویسند نمیتواند آزاد و فینفسه موجود باشند،
بلکه وضعیات سیاسی هم در آن دخیل است. یک نفر نویسنده یا شاعر عصر حاضر البته باید
خلی مواظبت کند.
توسعهی معلومات انسانی در عصر حاضر از توسعهی ادبیات قهرن میکاهد و از آن
فقط صورت و قوه باقی میگذارد. شاعر و نویسنده باید بداند که قوه و صورت برای به
معرض افاده گذاردن ماده و اجرای عمل است. پس از آن باید بداند کدام ماده و کدام
عمل. به علاوه اگر بخواهد فقط خودش هم بپردازد میبیند که فلسفه جمال و صنعت و
فلسفه به معنای وسیع و عمومی خود مطلقن و تاریخ فلسفه و حرفهی خود او تمام مورد
احتیاج قطعی اوست، جریان تولیدات فکری و احساساتی بدون ارتباط با وسایل و بدون به
کار انداختن اهم وسایل، ممکن نمیشود. حال اگر مثل فلان جوان معاصر که مورخ است از
به هم پیوستن مطالب و ثبوت تاریخ حیات فلان صوفی و عدهی ابیات فلان شاعر و تقلید
از فلان پارازیت اروپایی که مردهی هفتصد سال قبل را به تعجیل حلاجی میکند، به
حلاجی فلان عقیده و حیات از بین رفته پرداختن فایدهای مترتب نیست.
بدون وقوف به اصول و منطق تاریخی و داشتن مسلک معین با این قبیل مقالات غلط و
با اختیار بیطرفی بیفایده و گاهی عامل و آلت طبقات موذیه است. زیرا مورخ امروز
قهرن باید تا اندازهای یک نفر عالم اقتصادی یا اجتماعی باشد. تاریخ، یک مسالهی
اجتماعیست، همچنانکه یک مسالهی ریاضی وجود دارد، آن هم برای ثبوت و عمل فکری در
یک قضیهی اجتماعیست. احاطه بر مسالک مختلفه ادبی و اشکال صنعتی و تعلیل در آنها
و انتخاب آنها هم مربوط به تاریخ است، یعنی قسمتی از تاریخ عمومیست.
به این ترتیب نویسنده و شاعر دیمی و به کلی عاری از فهم مطالب فلسفی و جریان
ترقیات آن، من نمیدانم برای عصر حاضر چه موضوعیست! جز برای استفادهی شخصی! و
چطور ممکن است به اندازهی معلوماتی که قدما داشتهاند، شاعر و نویسندهی امروز
شد؟ و به چه نحو تجدید این بنای کهنه اساس خواهد داشت؟
این است که در موقع نوشتن قطع نظر از اصول صنعتی معینی که در نظر دارم، اول
فکری که به مغز من درموقع طرح فلان قطعه یا شعر غیر آن پیدا میشود، تعیین احتیاج
است. برای چه مینویسم؟ آیا فلان عادت و اخلاق با حرف من اصلاح میشود؟ برای که مینویسم؟
آیا ممکن نیست بهتر از این یعنی نافذتر نوشت؟
به این جهت قطعاتی را که اخیرن میسازم با سابق فرق دارد. هم از حیث صنعت و هم
از حیث فکر. حتا نوولهایی که تمام میکنم. البته ایت موفقیت در نتیجهی فکر و
زحمت بوده است.
چنانکه سابقن گفتم به آستارا که رسیدم مدتی فکر من مشوش بود برای اینکه من
خیلی متوجه این بوده و هستم که تازه و صحیح و مفید بنویسم. ولی حالیه منظم و راحت
فکر میکنم، طرز تفکر مادی خواصش این است. مگر اینکه طولانی بودن کار، آن هم با
کمی وقت، اسباب ناراحتی مغز مرا فراهم بیاورد.
حال اگر این جرات ناشی از بصیرت را که من در افکار و احساسات خود دارم، نداشتم
به کلی از تجربه و پختگی و ذوق و احساسات خود مایوس شده و اصلن شاید ادبیات را ترک
میکردم. یا اگر این حرفه را که الان دارم وسیلهی انجام بعضی خدمات اجتماعی نبود،
میپرداختم به کارهای دیگر!
چون میدانم تقاضای تو این است که مفصل بنویسم، مفصل مینویسم این رویه و
اخلاق خود مرا هم خوشحال میکند.
هیچوقت از فکر کردن فارغ نیستم، عمر من با یک مشت اوراق و کتاب میگذرد. یک
کتاب مملو از شاهد تاریخی در خصوص همین وضعیت در نظر دارم. خواب من بسیار کم و
مملو از خوابهای آشفته است. شاید بیداری من اغلب ازین آشفتهتر باشد. فقط گاهی به
مرداب نزدیک که زیر کوه واقع است به شکار میروم. گاهی هم مثل غراب و ماهیخوار با
کمال سکوت کنار دریا نشستهام. شبنشینی اگر میکنم با دو سه فامیل تا اندازهای
آزاد است. اخیرن یک گرامافون خریدهام، با صفحات ترکی آن بشاشی میکنم.
در محلی هستم کاملن از هرحیث ناشناس مگر از یک حیث که گاهی مثل متهمی میخواهد
مرا دچار زحمت کند. این را هم با وسیلهای که میدانم رفع میکنم. اهمیت ندارد.
عمدهترین نگرانی من از طرف شغلیست که اختیار کردهام. انسان کار بکند این،
نکند بدتر. البته در یک منجلاب باید به هر
طرف که انسان میگردد آلوده شده باشد. جز اینکه عدهای در آن غوطهورند و عدهای
فرار میکنند. من و تو شاید از عدهی اخیر بوده باشیم. بالاخره برای امرار معاش
خود محل دیگری در نظر گرفتهام، یعنی در کاغذی که به شیراز به حسامزاده پازارگاد
نوشتهام اشاره شده است که در آن حدود بلکه برای من کار پیدا کند.
شاید در آنجا اسباب بعضی موفقیتهای ادبی هم برای من فراهم شود. ولی درخصوص
شغل و وضع امرار معاش اساسن صورت است که عوض میشود نه ماهیت. انسان باید هر ساعت
خود را از بس که ناجور با دیگران است و خاموش مینشیند مثل جاسوسی در میان عدهای
دشمن ببیند!
درحالتی که همقطارهای من با کمال افتخار به خودشان عنوان معلمی میدهند، من
با سرشکستگی در پیش نفس خودم این عنوان را به خودم میدهم مخصوصن آن رشتهای را که
من درس میدهم و برخلاف هندسه و شیمی بیشتر با افکار اجتماعی سروکار دارد. جز
اینکه با خودداری و احتیاطی که در موقع تدریس دارم خود را کم و بیش تسلی میدهم.
البته درخصوص تعلیمات در هر قسمت فکرهای ممتد دارم که بقیهی فکرهای قبل است و با
اصطلاحات و مطالعات ثانوی نتیجهی تجربه این دو سال معلمی در آذربایجان.
ولی اشتغال من به کارهای شخصی زیاد است. من به قدری مغناطیسشدهی بلایای
وارده و وضعیات بعضی طبقات هستم که در استرداد و بازخواست کسر حقوق خودم هم اهمال
میکنم. درحقیقت خود را بیعرضه وانمود میدارم. اگر یکی دو کاغذ در این خصوص
نوشتهام از روی هیجان بوده و بلاتعقیب مانده است. من منتظرم که تو هم مفصل از
گزارشات خودت در این فصل زمستان در یوش بنویسی.
برادر و همفکرت
نیما یوشیج
* مختصری دربارهی سرنوشت لادبن (رضا اسفندیاری):
سرنوشت رضا اسفندیاری، لادبُن، تا آنجا که من میدانم برای نیما مبهم و پوشیده
ماند. بدون شک میدانست برادرش را بلایی آمده، اما تا چه آمده، نمیدانست نیما و
بیخبر مُرد از برادرش و لابد امیدوار: "گرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمیکاهم/
تو را من چشم در راهم" (زمستان 1336)- "این منم مانده به زندان شب تیره
که باز/ شب همه شب / گوش بر زنگِ کاروانستم" (آبان 1337) و یا میدانسته
نخواسته بر خود بباوراند. به هرحال من نمیدانستم با اینکه خیلی جستجو کردم همه بیتوفیق آنچه حدسزدنی – و مدارکی هم بر اثبات آن دیده بودم اما اسمها را نمیدانستم
- این که کمونیستهای ایرانی مقیم شوروی
در دههی سی هم درامان نماندند از پاکسازیهای استالین. دیروز به دقت و اشارهی دوست
عزیزم آرش جودکی، در پارهی دوم مقالهای از آقای "خسرو شاکری" – که اخیرن با عنوان "اندر پایهگذاری حزب توده به دست اداره اطلاعات ارتش شوروی" در دو
پاره، به سایت "گویانیوز" منتشر شده که حاوی مستندات تاریخی ارزشمندیست. – چه بر سر لادبن آمده پیدا شد: "همین كه امر حضور كمونیستهای ایرانی در اتحاد
شوروی عنوان شد، بخش امور كادرهای كمینترن اطلاعاتی در مورد آنانی كه هنوز در
اسارت «اِن.كا.وِ.دِ.» قرارداشتند فراهم آورد: محمد آخوندزاده، حسن حسن اُف
(پورآفر)، عبدالحسین حسابی (دهزاد)، كامران (نصرالله اصلانی)، رضا اسفندیاری
(لادبن، برادر نیما یوشیج)، ابوالقاسم اسدی، كریم نیكبین، و حسین رضایف (شرقی). رئیس بخش كادرهای كمینترن، گُلیایف در نامهی خود
به دیمیتروف یاد آور شد كه «اكثریت» كسانی كه «دُرود های زندانیان ایران» خطاب به آنان بود «تحت
سركوب [اسارت] «اِن.كا.وِ.دِ.» قرار داشتند.» گُلیایف به این هم اشاره كرد كه نامهی
ارسالی دُرود از زندان تهران «به هیچ وجه شگفتانگیز» نبود، «چه بزرگ علوی و محمد
بهرامی نمیتوانستند دانسته باشند كه به سر رفقایشان چه آمده بود»..." آنچه در از ادامه برمیآید اینکه ایشان در سالهای 1937 و
1938 دستگیر شده و به زندان افتاده بودند. اما آنگونه که شاکری در "نتیجهگیری"
عنوان میکند آنها را نه تنها به درخواست "عبدالحسین نوشین" به ایران
بازنگرداندند، بلکه در اسارت به قتل رساندند: "این نیز جالب توجه است كه شوروی ها تقاضای
نمایشنامه نویس كمونیست ایرانی، ع. نوشین، و دیگران، دایر بر بازگشت دادن برخی
كمونیستهای ایرانی، كه از تصفیههای استالینی جان سالم به در برده بودند، را رد
كردند و پس از آن، كسانی را كه در اردوگاههای «اِ.كا.وِ.دِ.» اسیر بودند به قتل
رساندند." و از آنجاکه نامهی نوشین به سال 1941، 1320 خورشیدی، ارسال شده،
به نظر میرسد آن عدهی باقیمانده از تصفیهحسابها که همچنان در اردوگاه کار به
اسارت بودند، و لادبن در میان آنها، در همان سال یا کمی پس از آن معدوم شدهاند.
"جاده اما
ز همهکس خالیست
ریخته بر سرِ
آوار آوار..."
No comments:
Post a Comment