25 مهر 1303
لادبن عزیزم !
تو برای چند قطره اشک حسرت میبری؟ مطمئن باش که حادثه طبیعت چشمهایت را
محروم نخواهند گذاشت. خنده و گریه به میزان مخصوص مقادیر انسان است که بر من توازن
خود را گم کرده سهم وزینتر آن گریه است.
این است زندگانی. خیلی شباهت دارد به خوابهای آشفته و خیالاتی که مثل سایه در
خلال ابر سیر کند. صدای غمانگیزی که در شبهای مهتاب از راههای دور و صحراهای
وسیع شنیده شود.
گذشتهِ آن اشتغالات ذهنی، حالات حاضر آن، تسلسل حوادث و آینده آن هم خیالیست
ناشناس.
از من میپرسی زندگانی چیست؟ عارضهای که محرک اولیه و تمام طبیعت با آن
شناخته شده. کیفیتی که اشیا در آن کیفیت صورت و خاصیت خود را حفظ کرده و گاهی به
مابعد خود انتقال میدهند. ظهورات مختلفه در ترکیبات ذراتی و تحریکات طبیعت تمام
زندگانی هستند و حتا مرگ نیز به ذاته یک زندگانی مخصوصیست.
انسان هم مثل سایر حیوانات در به کار انداختن خاصیتهای خود زنده است. اما چه
زندگانی، زندگانی مملو از اسرار فراوانی که انسان در مقابل آن شباهت به بچهای را
دارد که تازه چشم خود را به دنیا باز کرده باشد. منتها بیشتر مردم به سادگی مراتب حیوانیت
مادون خود نزدیک شده زندگانی آنها یک طبیعت کم و بیش سادهایست که از مقدار اسرار
خود کم میکند. برای آنها زندگانی به قول تو جز یک جریان مادی و اقتصادی چیز دیگر
نیست. اما تمام مردم یکسان نیستند و در مقدار قوای باطنی خود نمیتوانند هم یکسان
باشند. از این جاست که بزرگترین عجایب، انسان، معماترین موجودات، به دنیا آمده
است. زندگای او مخصوص به خود اوست.
تماشا کنیم به طغیان قلب خودمان. سینمای [سیما(؟)] زندگانی عجیبی که مناظر
مختلفه آن جز به مرگ به هیچ چیز محدود نمیشود. تمام اشکال متزلزل آن مجهول و به
تدریج ظهور کردنی و بالاخره معماییست که ما در سطح آن خود را به تمامی تسلیم کرده
و پرتاب میشویم. تسلیم شو و معمای واقعی این زندگانی را در خودت جستجو کن. تنها
منشا زندگانی روح است و روح منشا تمام اسرار.
عزیزم! از من چرا میپرسی زندگانی چیست. میخواهی معمایی را که عمر یک انسان
برای تجزیه و وصف تمامی آن عاجز است برای تو شرح بدهم؟ تو خودت مثل من آن را میشناسی.
من و تو هیچ کدام مالک با اقتدار این معما نیستیم.
از تعریفهای این معما یکی آوارگی تو و یکی مفارقت من است. که تو مثل توفان میخروشی،
من مثل تاریکی سحرگاهی آشفته میشوم. برای ما این است زندگانی. بیا بیا که از این
خواب آشفته و حرکات توفانی خلاص شده برویم یک زندگانی پر از معمای دیگر پیدا کنیم
و بعد از سه چهار سال فراق، لادبن، چشمهای من یک بار دیگر به روی تو باز شود!
آه که وقت مسافرت تو را هرگز فراموش نمیکنم! آخرین نگاه وداع در آن سرمای
سوزان زمستان از آن ارابهِ سیاه، هنوز مرا تکان میدهد؛ قلب من در این پاره کاغذ
تو را صدا میزند.
عزیزم؛ گوش بده، تنها کار است که مرا به خود مشغول میدارد. آن را دیگر هیچکس
و هیچ حرفی نمیتواند از من بگیرد. کار من با من حرف میزند. من از او میپرسم آیا
به آن سرحدی که میخواهم رسیدهای؟ امید انتقام و آینده.
خواندن کاغذهای محبوب توست که مرا آرام نگاه میدارد والا هرگز اسم تو اعصاب
مرا از لرزه نمیانداخت. این است حالت من. حالت امسال من خیلی بهتر است. در
مکتوبهای سال گذشته از پریشانی خودم میدانم تو را خیلی پریشان کرده بودم اما حالا
مصایب و گذشته، بیموقع و دایمی به من حمله نمیبرند. بالاخره من توانستم خودم را
انسان قابل زندگانی اسم بگذارم. انزوای باطنی و معاشرت نکردن با مردم هم برای من
مثل آهنگ شادمانهِ سازی فرحبخش است.
فقط یک نفر جوان ترک را دوست گرفتهام که برای من به منزله برادر سومیست.
اسمش ارژنگیست. این ارژنگی نقاش بیمثل ایران و از بهترین یادگاریهای تاریخیست.
غالب وقتها با هم هستیم. عصرها با هم به گردش میرویم. اما عزیزم؛ بدبختی را ببین،
وقتی که روزگار نمیخواهد رفیق هم که برای شخص پیدا میشود از وصله دردناک قلب خود
اوست. او هم مثل من غمگین است. و من کاری که کردهام از راه دور او را با تو دوست
و آشنا کردهام، به طوری که گاهی در بین صحبت از شعرهای تو برای او میخوانم.
اما تعجب نکن که چرا از نوشتجات خودم برای تو نمیفرستم. هیچ مفری نیست در
میان این همه مردههای شبیه به زنده یا زندههای شبیه به مرده... [چند کلمه
ناخوانا]
از نداشتن سرمایه هیچکدام به چاپ نرسیدهاند با روزنامهها هم آشنایی و رابطهای
ندارم که در آنها انتشار یابند.
این روزها مشغول ساختن منظومه اجتماعی خود "محبس" هستم (این منظومه
بیرقی است که به دست من بلند میشود، اولین شیپور مبارزه ادبی).
خیلی خرسند میشوم که از نوشتجات چاپی خودت برای من بفرستی تا اقلن اگر صدای
تو را نمیشنوم، صدای ضربان قلبت را از گزارشات متین و آسمانی تو گوش بدهم.
کاش یک پاره کاغذ بودم تا در وقت خوانده شدن به چشمهایت نگاه میکردم. یا
امواج فضا میشدم که جریان بادهای داغستان و دریای خزر مرا به تو نزدیک میکرد!
این است آرزوی یک برادر در اشتیاق دیدار برادرش.
مشتاق روی تو
نیما
از "کماندار بزرگ کوهستان"
تالیف و گردآوری سیروس طاهباز
No comments:
Post a Comment