عزیزم!
چند روز است که هیچ کار نمیکنم. به گردش میروم یا به صحافی کتابهای خود
مشغول هستم. حالاست که میفهمم شعرهای من و نوولهای من عادی و سرسری نبوده است.
بس که تند مینوشتم و در یک روز چند کار مختلف و داخل با هم میکردم در شک افتاده
بودم: پس من بیهوده و مزخرف مینویسم؟
اما اینکه حالا گفتم میفهمم این است:
کار، یعنی چه؟ مثل ماشین بودن؟ ماشین هم، ساعت تعطیل دارد و محتاج به مرمت میشود.
کار، یعنی توانایی، یعنی حال کار داشتن. چه بسا با شروع، به وجود میآید. یا بنابر
عادت که من دارم.
چند سطر خواندن، حال خواندن را در من تحریک میکند. مگر وقتی که حال کار نیست.
با حال کار، کار حالدار را انجام میدهید. ارزش خود را خودتان خواهید دانست وقتی
که با حال کار میکنید، حتمن ارزشی در کار است.
با طبع خودتان لجاجت نداشته باشید. مانند غلام گوش به فرمان او باشید تا چه
وقت شما را صدا میزند. چه بسا در دل شب که ناگهان از خواب میپرید. چه بسا در حین
راه رفتن در کوچه. چه بسا در مجالس مهمانی.
شما باید فورن از همهچیز چشم بپوشید و به او بگویید ای فرمانروا حاضرم. یک پاره کاغذ
از هرجا به دست بیاورید و یک نوک مداد. کافیست.
کفایت خود را شناختن و اطاعت کردن، این است کار، در کارخانهی آنهایی که
کارکشتهاند.
هیچچیز مانند حال بارآور نیست. یک وقتی الهام شاعر در حال است. چه بسا که
برای به دست آوردن آن باید خود را در معرکهها و واقعهها بیاندازد. این است که
خواندن موثر است. چون عکس معرکهها و واقعههاست درواقع. ولی آن موضوع دیگر است.
اصلیترین حالها آن است که خودش به واسطهی زندگی فراهم بیاید، پیش از آنکه
خودتان قصد کنید.
No comments:
Post a Comment