Sunday, January 13, 2013

حرفهای همسایه / 85



عزیز من!



آن نامه را در روزنامه خوانده می‌گویید چرا درخصوص اشعار خود حق انتقاد به مردم نمی‌دهم؟
مردم آنچه بخواهند می‌کنند. زمان بعد از ما طولانی‌ست. ما نیستیم که بگذاریم یا نگذاریم.
ولی یک چیزی وجود دارد. مردم نمی‌دانند من چه نظری دارم و چرا شعر را بلند و کوتاه کرده‌ام و چگونه و برای چه منظوری می‌کوشم که صورت آن را کامل کنم، اما برای انتقاد حاضرند.
این خیلی مسخره است. موضوعی‌ست برای یک پرده کمدی که حماقت در آن تصویر زنده و بالابلندی را دارا خواهد شد. پیش از هر فکر، شروع کنید به ساختن نمایشنامه‌ای در این زمینه، زیرا از من برنمی‌آید.
خیلی دماغ‌سوخته هستم. من که در هر مجلس جماعت را می‌خنداندم، امروز مجسمه‌ی غمم. قسمتی از وقت من هم تلف می‌شود یا برای کارهای مطبخ، یا برای جاروب کردن اتاق، یا شستن لباس‌های بچه‌ام و کارهای دیگر. میز تحریر من، که هیچوقت در عمرم نداشته‌ام، پیش از این سنگ کنار رودخانه‌ها و امروز سکوی اجاق خانه‌ی من است. حواس من به کارهایی که عادت دارد، مشغول است.
از اینها که بگذرید، تعجب نکنید چرا از موضوع پرت می‌شوم؛ اول کسی که می‌تازد بر اشعار من، خود من هستم. رسم من این است که می‌گذارم قطعه شعر یا منظومه‌ای کهنه می‌شود؛ پس از آنکه نسبت به آن بیگانه شدم، آن را به باد انتقاد و اصلاح می‌گیرم از هرحیث.
وسوسه‌ای که من در همه کارهای خود دارم، و به مرتبه‌ی جنونی در من رسیده است، و آن بدبینی که زندگی مرا در هر لحظه می‌خواهد واژگون بدارد، کافی‌ست. من کار به این ندارم که با لباسهای کهنه و مندرس و لکه‌دار از خانه بیرون آمده، به سوراخ خانه‌ی خود برمی‌گردم، هیچ چیز از من دل نمی‌برد، مگر آنچه در اشعار من است. حتا منظره‌های طبیعت. در آنها هم وارد نمی‌شوم، مگر از راه صفحه‌ی کاغذ و هنگامی که بر قلم خود سوار می‌شوم.
هرکس اینطور شود و همه‌ی ساعات زندگی‌اش به مصرف هنرش برسد، حتا در ضمن انجام کارهای خانه هم راجع به نوشتن فکر کند؛ چنین کسی می‌تواند پوسخند بزند به مردمی که در طول چند دقیقه می‌خواهند درخصوص کار چندین سال یک نفر اظهار ذوق و سلیقه کنند...
درباره هوش خود و طبع مرده‌ی این شهری‌ها، دقت کنید، خواهید یافت که من چرا به مردم حق انتقاد نمی‌دهم.
مردم نیستند که می‌خواهند و نمی‌دانند، شما چه می‌کنید؟ 

No comments: