5 حمل 1304
گل سرخ نزدیک است. پرنده میخواند. من هم آواز فراق تو را
میخوانم: وطنم، آشیان محبوبم، روشنی چشمم، فرشتهای را که دوست داشتم پروبالش را
گشود و به آسمان رفت. عشق فقرا عاقبت به خیر نیست. سایر چیزها هم دور شد.
لادبن! با قوهی شعر و خود را به بی خیالی زدن بهار را با
قلبم آشتی میدهم. تلخیهای سالهای گذشته را تلافی میکنم، اما آیا خوشی و بیقیدی
برای شاعر دائمی خواهد بود؟
هرگز!
از روز نخست پردهای بین قلب شاعر و موجودات حایل شد تا او
زندگیاش را به حسرت به سر ببرد و چیزی را که دوست دارد از ورای این پرده ببیند.
چون که آسمان میخواست چنگش را به دست او بدهد و از میان لبهای او بخواند. من به
هرچه دل میبندم، ناز میکند میگریزد، مگر تنهایی و خوبیهای عشق، که هرقدر به
آنها دل بستهام همیشه با مناند. مثلن به پول نزدیک میشوم، پول پر میزند. طرح
میکشم، نقش روی آب است. وسیله پیدا میکنم، مثل سایه به دست نمیآید. راه میروم،
گویا خواب میبینم. بالاخره تا جایی که خیال به زحمت راهنمایی میکند سفر میکنم،
مگر تا داغستان.
این هم به ضمیمهی فراقهای دیگر: برادرم یکجا و پدرم یکجا.
من ازین مکدر میشوم که این دوریها سفر نیست، تفریح نیست،
نتیجهی بیچارگیست. اتفاق بد یک ماه ملاقات هم وقتی که میسر نمیشود، جهتاش همان
است که من شاعرم. شاعر با عشق، از دست همه جا کوتاه میبیند میخواهد میتواند،
منتها تواناییاش در عالم خیال است و قلبش را تا گول نزند رها نمیکند.
فقط یک چیز در محرومیت به من تسلی میدهد که کیسهی خیالم
را با فروتنی در مقابل ناحق و تملق نزد مردم و دوستی با متمولین پر نمیکنم و برای
مشهور شدن اسم خود، قلبم را ذلیل نکرده زیر پای هیچکس نمیاندازم!
به داغستان نیامدن چه اهمیتی دارد. خودم را به این راضی و
قانع میکنم که قلب ما با هم است. لادبن! سایر چیزها هم مثل پولدار شدن، به حدی که
معیشت به خوبی بگذرد، از بی خیالی و شاعر بودن است. مخصوصن در این دوره که عدالت
کاملن به غصب حقوق تعبیر میشود.
من گدای عشقم. این طور اشخاص گدای همه چیز هستند مگر یاوهسرایی
و پرگویی. این است سرنوشت کج و معوج من، یک قطره اشک از گوشهی چشم بی حیای آسمان به
زمین افتاد، لعنت به آن موقع، وقتی به او نگاه کردند دیدند به گل خندانی تبدیل شده
است. همین که آن را به قلب خود زدند دانستند که پژمرده است. اشخاص خوشحال از او
نفرت کردند. اما بدبختها با او دوست شدند. شاعر، همین یک قطره اشک است. همهاش
مسرت، با وجود این همهاش پژمردگی. دوست میدارد دوستش نمیدارند و بالعکس...
شاعر پرندهی وحشی است که اسیر قفس شده. بیهوده پروبال میزند.
بیهوده آواز غم را میخواند. او در جوانی پیر میشود و امیدش مثل امید پیرها
متزلزل است. در پیر جوان است. عشق و آرزو در قلبش سماجت خود را به آسانی از دست
ندادهاند.
شاعر میترسد. بدون جهت دوست میدارد. بدون امید – به چه
تشبیهاش کنم: وصلهی ناجور جمعیت و خانواده. توفان وحشتناک. آتش سوزان. موجهای
متلون دریاست.
دخترها قیافهی دیوانهنما و چشمهای از فکر فرو رفتهاش را
نمیپسندند. جوانها زلف ژولیده، لباسهای ناجور و نامرتب و لاابالی بودنش را دوست
ندارند.
محروم. محروم در زمین. معطل در آسمان. لادبن! شاعر است که
به جای اثاثیه خانه و بضاعت و آسایش، هر چه دارد تماشا دارد. از دور شهرت اسمش را
حس میکنند. از نزدیک در رفتار و حرکات عجیبش مبهوت میمانند.
بالاخره، موجودی که شناساییاش از سایر همجنسانش دشوارتر
است شاعر است.
این است زندگانی ناکام و تلخ او که به آن بیش از همه چیز دل
بسته است.
این است سرنوشت بدبختی و دیوانگی.
چطور است لادبن! آیا بهار ممکن است همچو شخصی را دائم-ن خوش
و بی قید نگاه بدارد.
تو میتوانی شناساییات را دربارهی من تجدید کرده دوباره
مرا خوب به یاد بیاوری. به ضمیمه عکسم را هم که ناکتا انداخته است فرستادهام.
برادر و رفیق تو
نیما یوشیج
No comments:
Post a Comment