Monday, July 1, 2013

حرفهای همسایه / 109



عزیز من!

مدتهاست برای شما چیزی ننوشته‌ام. شما کاغذهای بی تاریخ مرا خود تاریخ بگذارید. در خلوت هولناکی فرو رفته بودم. چیزی نمانده بود که قالب من از جان هم خالی بشود. باری به سر مطلب بیاییم. چرا باز از غزل عاشقان می‌پرسید؟
برای شما گفته بودم که شعر، اساس-ن نیرویی از حواس انسان است که با آن شاعر، کوچکی را بزرگ و بزرگی را کوچک می‌دارد. نمونه‌ی عالی آن سنایی، دانته، ادگار پو، معرّی و حافظ.
اما شاعر، قبل از هر کار و همه چیز و هرکس با خودش (یعنی زندگی‌اش) سروکار دارد. شاعر هم مثل دیگران است و از این جهت به نظر می‌آید شعر احساسات عاشقانه یا غیر آن است، در صورتی که من برخلاف همه‌ی آنها که شعر را معنی کرده‌اند می‌گویم این نیست. [آنچه] هر شاعر عامی یا تربیت و مطالعه دیده، در کار خود اول به آن چسبیده، احساسات است. یعنی وجه نازل یک معرفت عادی را در نظر گرفته، در اطراف آن طرح می‌ریزد. اگر خیلی عامی باشد، خیال می‌کند عشقی را بیان کرده (این عشق را در غزلیات بسیاری از شعرای معروف پیدا می‌کنید).
کودکانه‌تر و ابتدایی‌تر از این برای شاعری نیست که عاشق زنی باشد و غزلی بسازد، یا کسی از او مرده و مرثیه‌ای موثر در رثای او بسازد. این مرتبه، مرتبه‌ی پست و عادی احساسات عموم مردم از اعالی و ادانی است و مردم عامی که به صورت الفاظ و مضامین و تشبیهات می‌چسبند، هنوز نمی‌دانند و گمان می‌برند این احساساتی‌ست که باید از شاعری در حد اعلای کار خود توقع داشت.
به این جهت است که می‌بینید بی‌تابانه گوش می‌دهند، زیرا خودشان را می‌بینند و شاعر، آیینه‌ی حد نازل احساسات عادی عوام واقع شده است. شعر خود را با صورت حق به جانب می‌خواند و مضحکتر اینکه با نوع غزلیات ما که وصف‌الحال است و ابد-ن نمی‌تواند غمی را ترسیم کند و تجسم بدهد، گوینده‌ی غزل صورت خود را به حال غمناک درمی‌آورد. و هرگاه موافق حال با کسی پیدا کرد و کسی را گریانید، خیال می‌کند در او اثر بخشیده است و حال آنکه چیز مضحک این اثر در خود اوست و او خود را فریب داده است. شنوندگان غزلیات بنیان‌کن او اصل-ن در فکر غمی نیستند، بلکه با ترقه‌ی تشبیه و مضمون که یکدفعه در نظر آنها جلوه بخشیده، تفریح می‌کنند و وقت می‌گذرانند.
آیا شما می‌خواهید به این مرتبه‌ی پست نزول کنید و در حدود احساسات عموم مردم شعری بسرایید تا مردم‌پسند واقع شوید؟ زیرا هر دسته از مردم هموزن ذوق و احساسات خود می‌طلبند و ادبیاتی دارند.
هنگامی که ذوق و احساسات تربیت شد و دید که حد عالی دیدن بسیار دقیق و پاکیزه‌ی درونی‌های چیزی هست، طلب او از ادبیات هم به تبع آن عوض می‌شود. جلوه و جلای شعر در هر زمان، جلوه و جلایی نسبی و تبعی است و به همین نسبت شهرت بعضی شعرا که شما را متعجب می‌دارد.
در اشعار دوست خودتان هم از آن صنف پیدا می‌کنید، اما کدام احمق تمام فرصت زندگی خود را به آن می‌دهد و خود را در مرتبه‌ی نازل – مانند آنکه در گوری نازل – حبس می‌کند؟ وقتی بر خود او مطلب مشتبه شده می‌رود که مردم را جلب کند، خودش پیش از آنها جلب شده، نمی‌خواهد از این گور که به دست خود کنده است، به در بیاید. مضامین و تشبیهاتی به کار می‌برد و آنها را مسلسل می‌کند. اصل مقصد را گم می‌دارد. مانند جادوگری که می‌خواهد مردم را بفریبد.
اما کسی که همه‌ی عمرش به صرف فریب دادن دیگران می‌گذرد، فریب خورده است و کدام احمق است که مقصودی بزرگتر را فدای منظوری اینقدر نازل کند؟
اگر به این گونه احساسات عاشقانه در آمده‌اید – هرچند که از من و شما گذشته است – لااقل به سبک "افسانه"ی من احساسات خود را بیان کنید – اما اگر پرسشی کرده‌اید، برای شما سابق بر این گویا نوشته بودم و اگر ننوشته باشم، خواهم نوشت:
عشق خاص شاعر، مانند همه احساسات او، عشق و احساساتی است که با او تخمیر یافته و به صورت دیگر در آمده است. چه بسا آن را با زبان غزل بیان نکرده، بلکه در ضمن هر واقعه و هر روایت در داستان‌ها و نمایش‌ها یا آثار دیگر خود به زبان آورده. آن درد و عشق سرتاپای وجود او (و به این جهت سرتاپای آثار او) را گرفته است. مانند خاصیت در میوه که به غیر از صورت آن است (به قول یکی از معاصرین معروف). این است که عشق شاعرانه و احساسات عالی آنها را برآورده است.
مرتبه عالی بشری که در اشعار حافظ و ملا و خواجو و عراقی و بعضی دیگران می‌بینید و باید شما را به یک مصراع از آن عارف بزرگ یادآوری کنم که می‌گوید:
عشق پاکان را قیاس از خود مگیر.

پیر ما صفی می‌گوید:
من به ملک دل شهنشه بوده‌ام تا بوده‌ام.

در "خانقاه" این را بر مزار او نوشته‌اند. عشق و دلی که شعرای بزرگ مرتبه دارند، آن است که به زور فصاحت و بلاغت نمی‌توان آن را به خود چسبانید. تا نیاید، نمی‌آید و تا زندگی آن را نسازد، ساخته شدنی نیست.


1 comment:

Narges said...

baraye shorou-e rooz matlabe aaliyi hast.:) este-laaye zo'gh! garche khatabe ahmagh,past v mobtazal be ehsasate ensanha ra nemipasandam.man mayelam an ra ebtedaie ve basit benamam :)
Narges