Thursday, November 14, 2013

حرفهای همسایه / (پایانی) / 137


عزیز من!

مکتوب دلاویز شما را به ضمیمه مجله خواندم. خیلی لطف کردید در سراغ گرفتن دوستان مهجور و گوشه گرفته. من بی‌نهایت دلتنگم. روزها می‌گذرد که هیچ‌کس را نمی‌بینم. در خانه را به روی خود بسته‌ام اما رفع دلتنگی نمی‌شود. در خلوت من، حسرت‌ها بیشتر به سراغم می‌آیند. مثل اینکه درختها در سینه من گل می‌دهند. در جمجمه سر من است که چلچله‌ها و کاکلی‌ها و گنجشک‌ها می‌خوانند...
به این جهت نوشتن برای من ضرورتی‌ست. اما دیگر کم شعر می‌نویسم، همینطور داستان، که این یکی برای من تفنن است و وسیله‌ای که گریبان خود را از دست فکرهای موذی بیرون بکشم.
نوشته‌اید چطور می‌گذرانم. مگر به شما نگفته بودم من میرزا فتحعلی دربندی هستم، از خیلی حیث‌ها بدتر و هیچ چاره‌ای نیست؛ اگر شما جلو رفته‌اید دیگران چه تقصیری دارند.
خیال نکنید شاعرم، نویسنده‌ام؛ یک قربانی دوره خودم هستم. خوب بخواهید بدانید چه کار می‌کنم: هیچ کار. از عهده پاکنویس کردن اشعار خودم هم بر نمی‌آیم. این تل‌انبار مرا مشوش می‌دارد. از آن دیده‌بانی باید بسازم و بالای آن نشسته رسیدن اجل را انتظار بکشم.
بعد از من هم کی می‌داند به دست چه کسی خواهد افتاد. اگر همه به دست نااهلی بیفتد، یقین داشته باشد عنقریب شاعر بزرگی طلوع خواهد کرد. یا ممکن است بقالی‌ها بخرند، برای پیچیدن آت و آشغال خودشان و چون سفید نیستند به کار قنادها نمی‌خورد که پاکت درست کنند.
من افسوس می‌خورم. بله. به حال ملتی که خودم هم از آنم.
گاهی می‌نویسم، گاهی به کار دوخت‌ودوز و شست‌وشو و جاروی حیاط و اتاق. چه فرق می‌کند؟ دیگر از هیچ راه منفذ امیدی نیست. باید مرد.
مردی که مانند سگ شکاری تمام عمرش را کار کرده است، مثل این است که هیچ کاری نکرده، می‌میرد مثل اینکه اصلن زنده نبوده است.
زن بیچاره من انتظار همین روز را می‌کشد. مربوط به شفقت نیست. هفت قران در میان ندارد. جایی که شکسپیرها پیدا می‌شوند، شکسپیرسازها هم هستند. آن چیزها نیست و معنی ندارد، بودن این چیزها چرا...
چه رنج بزرگی‌ست دوست من وقتی که آدم باور نکند. وقتی که در همه‌چیز سایه تقلب و دروغ باشد. من به خودی خود اینطور نشده‌‌ام. همان عواملی که به من این زبردستی و نبوغ در هنر را داد، به من وسیله خاموش شدن هم می‌دهد. نسبت به زندگی چندان رغبتی نیست. من که با انواع سموم خود را مسموم می‌دارم علامت آن است.
مجله را که راجع به طرز کار شعر مایاکوفسکی نوشته است، دیروز با حال زار چندین بار خواندم. چندین بار نیشتر به جراحت قلب خود زدم، زیرا از مایاکوفسکی بهتر به من نیشخند می‌زند. از مایاکوفسکی بهتری که دست و پایش را دزدها و وطن‌فروش‌ها شکسته‌اند...
حقیقتن این چه زندگی است که ما می‌کنیم؟ ما کی هستیم؟ 
به شما گفته بودم ایرانی باید دو کار بکند: 
اول اینکه بداند اسیر است،
بعد اینکه فکر کند آزادی از چه راهی میسر است.

چون نمی‌خواهم این کاغذ را با این حرف‌ها خاتمه بدهم از آن صرف نظر کرده خواهش می‌کنم در جاهای باصفا یاد از من بکنید. 
اخیرن دارم یک صوفی حسابی می‌شوم. تمام آن غرورها رفته. سنگینی و متانتی تام و تمام افکار و احساسات مرا تصاحب کرده است.موی بلند می‌گذارم و هرجور دلم بخواهد می‌پوشم، زیرا با کسی کاری ندارم. تمام کارهای من در نوشته‌های من است.

1334
        


No comments: