یوش. جنگل کلار زمی
4 سنبله 1303
ارژنگی عزیزم!
نیم ساعت است که بیرون از کلبهی
چوبین خودمان که با طرحی ساده ساخته شده است روی سنگی نشستهام. خیال من پیش توست
و چون هیاهوی رمه در زوایای جنگل مستهلک شده، میخواهم کمی هم به گذشتهها
بپردازم.
اما این دفعهی اول نیست که تو را به
یاد میآورم. در یک چنین زندگانی ابتدایی که پست و تلگراف موجود نیست و غالبن کسی
را ندارم که شهرشناس و ارژنگیشناس باشد، تصور کن چقدر دفعات که دلم به یاد تو
افتاده و نتوانسته است یادآوریهای خود را به وسیلهی چند کلمه کاغذ خبر بدهد.
دوستی و مصاحبهی تو در من اثرات
جذابی بهجا گذاشته است که از خاطر محوشدنی نیست و من شوق غریبی به تماشای نقاشی
پیدا کردهام.
فقط یک کارت صورت «لدا» دارم که
روبروی آن قوی سفیدی شستوشو میکند. سابق براین، وقتی آن را با هم خریدیم، چندان
در قلب من چنگ نزده بود و حالا غالب اوقات مرا به تماشای خود مشغول میدارد.
از تماشای آن که فارغ میشوم، البرز و
جنگل مرا جذب میکند.
یک ماه است که مدهوشم! صدای آب
گوشهایم را کر کرده! قلل غماز و درختها چشمهایم را مخمور ساخته است و سرم هایهای
صدا میکند!
از همهجا بیخبرم. همهی دنیا، همهی
اخبار من در این محوطه است. سبزه، ابر، جنگل، گاو، گوسفند، هیاهوی چوپانها،
دوشیدن شیر. نمیدانی چه خوش است این زندگانی!
میبینی که چطور قلب حریص من اظهار
رضایت میکند!
کاش تو هم اینجا بودی تا از مناظر
قشنگ و آبوهوای خوش کوهستان ما حظ میبردی و آنچه را که من احساس میکنم، ولی نمیتوانم
به خوبی وصف کنم، احساس میکردی.
آه! اگر من یک نقاش بودم، با این همه
رنگها که طبیعت در هم ریخته است، چه میکردم! از آنها متصل میساختم و قلب مشتاق
و دیوانهام را بهتر قانع میکردم.
شستهورفته جنگل کلارزمی، از زیر مه
رقیق صبح خیلی قشنگتر از گیسوان شانهزدهی دخترها تجلی دارد. دایمن مثل اینکه موج میزند. متصل زیر
تیغ آفتاب که از غلاف این پردهی رقیق بیرون و درون میکند و بدنهی رنگارنگ خود
را حرکت میدهد.
اوه! این باد صبح است که مثل گهوارهای
آن را میجنباند. «روجا» گاو عزیز من است که پشت درختها برگ میخورد و نعره میزند.
طرف چپ من راه سراشیب «نیتل» که گوشهای از آن پیداست مثل یک تکه روبان زردرنگ در
خلال درختهای بلوط لوله میشود. آنجاست که بیشتر اوقات نشسته، فکر میکنم.
از آن طرف بالای قله روی محوطهی سبز
کوچکی خالی از درخت، که وصلهی ناجوریست و با همه ناجور بودند قشنگ اتفاق افتاده،
نهر آب باریکی میرود. شبیه به زنجیر نقرهی پارهشدهای پایین میریزد. آفتاب صبح
باطراوت خانهی من پیدرپی آن را صیقلی نگاه میدارد.
اما کجا طبیعت بهتر از قلم تو کار
کرده است؟ بعضی اوقات ما از تماشای پردهای که به دست یک نقاش ماهر ساخته شده است،
بیشتر خرسند و راضی میشویم تا از پردهای که طبیعت پیش چشم ما میگذارد.
هرچند آن یکی مصنوعی است که چون ما را
به طبیعت سوق میدهد، جمیل به نظر میرسد و کار انسان فرعِ طبیعت است؛ معهذا بارها
این تفاوت تاثیر را استنباط کردهام و نیست مگر از عظمت صنعت و اثرات مخصوص آن در
قلب و روح ما.
تو خوب این عظمت را دارا هستی. پنجهات، که هم مجسمه میسازد و هم در کار قدیم و جدید مقتدر است، کار قضاوقدر را میکند:
به یک حرکت دست رنگهایی مختلف را به
محل مناسب خود میگذاری و حالات را مبرهن میداری که تنها زحمت تو در این است که
قلم به دست گرفته خود را مقابلزده بنشانی. آنوقت جلوی خلقت عمومی طبیعت، تو هم
خلقت میکنی و به کار خود گرم شده و آواز میخوانی. چه خوش است این مواقع!
دوست نقاش من، در این موقع همهچیز را
فراموش کرده گاهی غرور طبیعی در او به طغیان آمده برای خود سلطنتی در عالم خیال
دارد و گاهی خسته شده، آهنگ مغرورانهاش محزون میشود. این درست حالت اوست. از بیقابلیتی
مردم شکایت میکند. شعرهای موثری، مناسب حال میخواند و بعضی اوقات خود او شعر میسازد.
تو با عشق و صنعت، که بهترین مددکار و
همدرد زندگانیست، موقعیت خود بسنج و قلبت را تسکین بده. در بیقابلیتی مردم چندان
دقت مکن، این است راه خلاصی. اگر توانستم بعد از این هم کاغذ مینویسم.
عجالتن به خرسندی این که از شهر دورم،
برخیزم و دیگ کوچک شیری را که مایه زدهاند سرکشی کنم و با خیالات انزوای خود رو
به قلهی جنگل حرکت کنم!
خداحافظ ارژنگی عزیزم! دوست یگانهام!
هروقت محل «نگارستان» تغییر کرد، آدرس
تازهات را بنویس.
نیما
No comments:
Post a Comment