تهران
28 دیماه 1314
ارژنگی عزیزم!
سیاهقلمها رسید. خیلی ممنون شدم.
اما نتوانستم جواب بدهم. در تمام این مدت مشغول معالجه سگم (ویگی) بودم. متاسفانه
این موجود باوفا هم از دست رفت. یک دلتنگی دیگر اضافه شد که انسان بتواند با ماهی
370 ریال در عصر ترقی به دلخوشی زندگی کند!
در تمام این مدت در واقع حاصل زندگانی
کج و معوج را تکهتکه مثل چیزهای مندرس و بیفایده که به دست یهودیهای دورهگرد
میافتد، بفروشم برای اینکه یک مبادلهی مناسب با آب و نان به عمل آمده باشد.
ماندن در تهران بعد از گم شدن سگ اساسن علتش همین مبالغی مقروض شدن بود، در عوض
کار نان و آبم بد نیست. تا بخواهید دیوانهپسند! دو ماه از ترس بریدهاند باقی هم
میماند برای هر وقت که دنب شتر به زمین برسد. از اقیانوس مغربی گاوی بیرون بیاید
که چنگال اژدها داشته باشد و شاخ گوزن. عجالتن من از آن گاو و از آن اژدها و شتر و
گوزن بیمعنیترم.
پنج ماه آزگار است که در گوشهی این
تهران کثیف اینطور اسیر هستم استفادهی من نه از آفتاب است نه از زمین. در یک
اتاق کوچک مرطوب مثل دزدها منزل دارم که هیچوقت رنگ آفتاب را ندیده است و از
رطوبت نزدیک است گچهای دیوارش به زمین بریزد. حتا گاهی هم فکر روز آسایش را نمیکنم.
فقط خوشحالم که کتابهای من در اطراف من هستند و گاهی از زندگی میدزدم برای اینکه
به کار خود من هم بخورد و اینقدر اخلاقی و از روی آرامی انجام نگیرد. ولی نه برای
یک دینار فایده؛ این شوق نوشتن، تمایل دایمی و هر طول و عرض فکر به هر عنوان، جنون
را برای من معنی میکند. یک فنجان آب صاف نباید از گلوی این انسان پرمدعا پایین
برود. حکم حاکم این است. همهجا گل سفید داخل غذا میشود میگوید که من نمکم.
با وصف همهی اینها اگر مانعی نبود،
این زنجیر پوسیده را پاره میکردم. یک جفت چارق و یک چوب دست مخلص شما را رسانده
بود آن طرف کوهها که سرکشیدهاند به آسمان و از وسطش یک خط باریک آب روشن جاریست.
یا اقلن در جوار شما منزل داشتم، در «غاری کورپوسی»، «ششگلان» یا در محلهی دیگر
دارای یک اتاق خلوت و بیصدا بودم که در راهروی آن کلاه و بارانی من ساکت به دیوار
آویزان میشدند، آنوقت نفسی میکشیدم. از هوا و آفتاب، که هیچکدام مالک ندارند، با
فراغت خاطر استفاده میکردم. میفهمیدم که یک نفر دیگر را اسیر نکردهام. ولی
عجالتن باید برزخ را بگذرانم مثل کسانی که همهجور آلودگی دارند و هفتهها در خصوص
پالتو یا گلمیخ طلاشان فکر میکنند. بین هستی و نیستی یک لغزش است. یعنی من به
امید آن چیزهای خیالی که تن انسان را به تن ستاره میمالد و از شعاع غروب قصر درست
میکند، شاید هنوز هم دارم در تهران تجسس میکنم.
راجع به خودم: مهمل و تنپرور و خیلی
لش شدهام. کارد و تفنگم را فراموش کردهام، یک نقشهی پریشان در زیر یک چشم من
است.
هر روز صبح از میان خوابهای سنگین
بیدار میشوم، در حالی که دلم نمیخواهد بیدار بشوم. از دور دست میزنم به رقص
خورشید، در خصوص روشنایی خورشید هم شک دارم.
راست است که شما هم راحت نیستید. چیزی
که هست زشتیهای دنیا گاهی از زشتی خود انسان مایه گرفته، زشتتر جلوهگر میشوند.
شما باز بعضی کارهای نمایان میکنید. حال اگر چشمها تشخیص ندهند، انسان سعی و
زحمت خودش را به انتها رسانده است و پیش خودش خجل نیست. اما زندگی راهبانه، زندگی
مثل صوفیها، مقصرین و اشخاص مجهولالهویه
و فراری امیدش از این هم مخفیتر و مختصرتر است. این زندگی از روی تکبر
بالا قرارگرفته که در گودالها نگاه میکند، ذرهبین دردهاست. دردهای انسان را
بزرگ کرده و دستها را کوتاه نگاه میدارد. وای بر آنوقت که سربار هم داشته باشد.
انسان میخکوب شده، مثل مجسمه، گرفتارترین انسانهاست. دیگران را هم با خودش میخکوب
میکند. از این جهت شما دچار آن نگرانیها نیستید که من به آن دچارم و من هم
خوشحالم به خوشحالی شما. همینطور در تاملاتی هم که برای شما باشد مرا شریک خواهید
دانست.
مدتهای مدید گذشته بود. هنوز پاییز
نشده بود. من در شمیران منزل داشتم که میخواستم در خصوص آن واقعه به شما تسلیت
بنویسم. امیدوارم که تا حال رفع کسالت شده باشد و در راحتترین اوقات خودتان در
تبریز، در «ششگلان» یاد از ناراحتترین اوقات ما بکنید که در این شهر تهران اسیر
هستیم. چون من خیلی از تهران دلکنده هستم شاید بتوانم برای آتلیه وسایل مسافرت به
آن طرفها را فراهم کنم.
دوست صمیمی شما
نیما یوشیج
No comments:
Post a Comment