Thursday, October 2, 2014

نامه‌های نیما / نامه به مادر

نامه به مادر *


مکرر پیغام می‌دهید و کاغذ می‌نویسید که من چرا جواب نمی‌دهم. من این ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شده‌اید تا من در این دنیا اینقدر رنج بکشم و با انواع مختلف فکرهای عجیب خودم را متصل فریب بدهم.
هرچه کرده‌ام و گفته‌ام غلط است. تو از مشقت‌هایی که من در عمر خود می‌کشم خبر نداری ولی حالا ببین که به پیشگاه تو اقرار می‌کنم.
به هرحال زندگی من باید با زندگی هر حیوان و انسانی متفاوت باشد. به این معنی که بیشتر رنجور باشم. اگر جرات و قوت پهلونی نژاد من نبود گمان نمی‌بردم که تاکنون باقی می‌ماندم و فقط در بهای این همه مشقت‌ها موهای سرم را سفید می‌کردم.
من که با یک دست لباس کهنه در کوچه‌ها راه می‌روم اگر یک فکل می‌بستم و مقید بودم چه می‌کردم؟ با همه لیاقت و علوّ طبع نتوانسته‌ام شخصن امور معاش خود را تنظیم کنم. اگر «من هزار تومان داشته باشم و پنج هزار تومان دیگر هم قرض کنم که با آن قلعه‌ای بسازم که بعد از دویست سال آن قلعه پس از وضع قروض و منافع آن برای من باقی بماند و ماهی مبلغی منفعت داشته باشم» این یک مآل‌اندیشی‌‌ست. اما آیا من دویست سال عمر خواهم کرد و وقتی آن منافع می‌خواهد به من برسد آیا من زنده‌ام؟
افسوس! امسال سه سال است که «سیاهکلا» را، که پدر بدبختم آن‌قدر دوست داشت، فروخته‌ام. چه از آن عاید من شده است؟ این حساب‌ها برای اطفال خوب است.
من ده تومان از پولی را که برای خریدن اتوموبیل قرض گرفته‌ بودم شخصن به وکیل دعاوی خود داده بودم. خان‌دایی که از این خبر داشت می‌بایست گفته باشد که این مبلغ جزو صورت نیاید. به علاوه صورت تخمینی به چه کار من می‌خورد؟ هروقت بخواهم به تاریخ انبیاء مراجعه می‌کنم که تمام تخمینی‌ست. اصلن خانه‌ای که ثبت نشده، خانه‌ای که من از آن هیچ خیر ندیده‌ام، خیال می‌کنم اصلن همچو خانه‌ای وجود ندارد (دنیا خانه‌ی من است).        
خوبی مرغی بود پرشکسته. یک شب توفانی او را گرفتم به خانه آوردم. چندی که گذشت چون جمعیت بشری نمی‌تواند این مرض را معالجه کند این است که این مریض مردود واقع شده است. حال اگر بخواهم خوب باشم، لازم است چشمهایم را ببندم، هرچه بگویند اطاعت کنم؛ دیگر ابدن کاغذ ننویسم؛ خیال کنند مرده‌ام؛ میراث مرا ببرند.
من اگر عقل معاش ندارم درعوض عقلی علمی کاملن در من موجود است. به تمام اسرار اخلاق بشری، از هر صنف که باشد، آشنا هستم. امروز من مربی قوم و واضع قوانین تازه‌ام؛ محتاج به این نیستم که مرا نصیحت کنند.



* نامه تاریخ ندارد. از کتاب "نامه‌های نیما" نسخه‌بردار شراگیم یوشیج

No comments: