Friday, February 27, 2015

نامه‌های نیما/ به مادر/ 1303

تهران
24 میزان 1303
16 اکتبر 1924

به مادر مهجورم

سه هفته است به شهر آمده‌ام، یعنی دوباره روزگار مرا آواره کرده است. در این مدت با وجود این‌که می‌توانستم، یک کاغذ هم ننوشته‌ام. یقین منتظر هستی که خیلی اظهار محبت کرده از زندگانی در شهر خرسند باشم؛ ولی من نمی‌توانم خود را به دروغ اجبار کرده قلبم را گول بزنم که به احوال‌پرسی بی‌اساس یک مادر دخترپرست، من هم قلم به دست گرفته اظهار شعف کنم.
فامیلی که افرادش روی خر شیطان سوار شده و از شیطان پیروی می‌کنند، فامیلی که نه وضع معیشت خود را می‌داند و نه می‌خواهد یاد بگیرد؛ فامیلی که نه عاقبت اولاد، نه دستبرد حوادث را در نظر می‌گیرد؛ آن فامیل من است که به واسطه‌ی کارندانی رو به اضمحلال می‌رود. مادر، تسلیم ضعف خود و تسلط دختر؛ دختر، به خیال خانه‌ی همسر آینده چشم از محبت و حرف حق پوشیده؛ پدر از روی بی‌اعتنایی مغلوب خودرایی زن؛ پسر از اختلاف و لجاجت آن‌ها آواره. فامیلی که خود را به ترجیح‌دادن معیشت گران و دشوار شهر بر معیشت کوهپایه اجبار کند و خانه‌اش را، که به نهایت قشنگی و تلألو در قریه گوشه‌ی افتاده‌ی مصفایی واقع شده است، ترک گفته بخواهد برود در شهرهای خفه پی سوراخی برای مسکن بگردد؛ کار چنین فامیلی به کجا می‌کشد؟ بدبختی، می‌داند. فقر و سرشکستگی، شهادت صدق حرف مرا می‌دهند و هر دو پشت در خانه منتظر ورود و سرکوبی این فامیل هستند.
چه می‌پنداری؟ شاید گمان کنی خواب است یا از آن نصیحت‌هاست که همیشه پدر قانع و زارع مرا از شنیدن آن‌ها منحرف ساخته‌اند.
عقاب اگر بخواهد مثل ماهی به دریا شناوری کند، آیا جز این است که غریق شود؟ ما هم اگر خود را از ساحت طبیعت به سوراخ و چاله‌های شهر بیاندازیم و رسم زندگی پدران عاقل خود را به تقلید از شهرها، کمتر رعایت کنیم جز اضمحلال چیزی نصیب ما نیست. این روزها بارها به خیال افتادم کتاب کوچکی را شروع کنم و در آن سبب انقراض و ترقی اسباب معیشت را به دقت شرح بدهم. خفگی و بهتی که از روز ورود به شهر مرا گرفته است، نگذاشته است این خیال عملی بشود. هرچند این‌طور کتاب‌ها هم چندان مطبوع طبع من نیستند.
شب‌ها تا دو سه ساعت روی بستر خواب خود با اشکال مهتاب، که از پنجره به در و دیوار می‌افتد، ساکت و مشوش گرم خیالات می‌شوم؛ به هیجان می‌آیم چرا مادرم مایل نیست تمام سال را با پدرم در کوهستان بماند و برای سه چهار ماه گردش و زندگانی در شهر، معیشت ما را ضایع نکند!
روزها همین که چشمم از خواب باز می‌شود، از سرنوشت و اطراف خود در قلبم اظهار نارضایی می‌کنم. لکن که می‌تواند بپسندد که این نیما اهلی‌شدنی نیست و می‌خواهد مثل حیوان وحشی در کنج جنگل زندگی کند؟ می‌خواهد تنها باشد و مثل پرنده به آزادی بخواند. در این حالت چه پرسشی دارد حالت یک محبوس برای زندان‌بان؟ معرکه‌ای قلب من با خیال من و خیال من با قلب من دارد، و تو باز می‌نویسی حال من چطور است!
به معیشت شبانی هستم.
دیگر جز این یک دفعه نمی‌خواهم کاغذ بنویسم.
این‌طور ترک رابطه، این‌طور مایل به خاموشی. حتا به نوشتن چیزهای ادبی هم چندان میل ندارم. من در سن جوانی برای آسایش خیال دیگران قربانی شده‌ام. حالات یک پیرمرد جهان‌دیده، که حوادث او را شکسته است، در سیمای من به خوبی پیداست. عصازنان و آرام‌آرام فکرهای دورودراز بدبختی، که بالاخره همه آنها به یأس و حسرت منتهی می‌شوند، مرا راه می‌برند. از خیابان‌های خلوت می‌گذرم؛ با خودم عهد کرده‌ام به اهل شهر نزدیک نشده، مصاحب آنها نشوم. اگر تنها هستم، با قلب خودم و اگر می‌اندیشم به یاد دوستان قدیم خود هستم؛ نه دوستان جدید!
مرا باید بخشید. حرف راست زدن تلخ است. لکن من تمام عالم را از دریچه قلبم تماشا می‌کنم و به آنها نزدیک یا دور می‌شوم.
اظهارات محبت شما، خواهر و مادر، در نظرم به تعارفات دروغ مردم بیشتر شبیه است. برای من، که نزدیک است جوانی خود را به سماجت و مرافعه با شما به نصفه‌اش رسانده باشم؛ حالیه تجارب تلخ دنیا به من پختگی و دقت نظری بخشیده است که بدانم یک مادر، دانسته یا ندانسته، از چه راهی فرزندش را در معرض بلا قرار داده است.
هیهات ! برای دفع این مضرت، عقل شیطان هم به زحمت می‌افتد.
به خوبی می‌فهمم بدبینی و بی‌اعتمادی نسبت به مردم مرا چنان از محبت اشخاص کناره داده است که صاحب قلب عجیبی شده‌ام: به جای این که خود اشخاص را دوست بدارم، خیال محبت گذشته‌ی آن‌ها را به یاد آورده، همیشه دوست یادگارها هستم.
کجا هستند دوستان قدیم من؟ یک فامیل باوفا و بامحبت، چطور ناپدید شدند؟
در بسته‌ی آن اتاق و تارهای عنکبوت را که روی آن تنیده شده است تماشا کنید. غبار روی برگ‌ها و خشکی شاخسارها... همه‌جا خاموشی... دیگر هیچکس در این خانه منزل ندارد...
افسوس برای قلب یک شاعر وحشی! ای مادر عزیز قدیم، تو نمی‌دانستی منظره و سرگذشت چقدر مهم خواهد بود. مادری داشتم که از شدت دوستی راضی بود یک نیش خار به کفش بچه‌اش ساییده نشود و به انگشت‌‌های خودش فرو برود. خواهری داشتم که در مبارزه با روزگار به من کمک می‌کرد. آن‌جا، در آن خانه که می‌گویم، قلبی را دوست داشتم که مرا دوست می‌داشت.
تو می‌توانی به من بگویی چه شدند؟ حتا خود من هم، مثل تمام آن‌ها، عوض شده‌ام. دیگر آن کسی نیستم که دیروز او را می‌دیدید برای محبت فامیلی خود را فدا می‌کرد. حالیه تنهاشده، بی مادر، بی پدر، بی همدرد، دوست فامیلی قدیم و اشخاص مجهول، همسر خیالات وحشی، موهوم‌پرست. از قلبم می‌پرسم کجا هستی؟ کارگرم. مددکارم. مثل پرنده روزه‌دار رزق می‌خورم، اما چه رزقی!
این را می‌بایست از من پرسید. زهر در کام من بهتر از قطره شربتی است که در این محبس سیاه شهر، این هوای منفور، به من بدهند.
خواهرم! مادرم! شما را به آنچه در عالم بی‌مذهبی به آن معتقدید قسم می‌دهم دعا کنید شاید زودتر من از زندگی، و شما از زندگی من، خلاص بشویم.


نیما 

No comments: