Wednesday, March 18, 2015

به یحیا ریحان / حمل 1301

12 حمل 1301


دوست مهربان ریحان[1]!

خیلی‌ها سعی می‌کنند که مرا به آمیزش با جامعه عادت بدهند. آه! من چه گناهی کرده‌ام که باید معاشرت کنم؟ جز به ضرورت مایل به گرفتار شدن در این بلیه پرهمهمه نیستم. قلب انسانی مگر چقدر طاقت دارد؟ چیزی از من باقی نمانده است.
کدورت من از آن کدورت‌ها نیست. این تاثرات تا به جایی رسیده است که به حالت‌های غریبی دچار شده‌ام. یکی این‌که از مردم فرار می‌کنم، گاهی طوری می‌شوم که اگر یک آشنای خودم را ببینم، نمی‌شناسم. اتفاق افتاده است که گاهی مثل کسی که یک شیشه شراب گیرنده خورده باشد، مدهوش افتاده‌ام.
پریشانی حواس من به‌قدری‌ست که بعضی اوقات در یک موضوع بی‌اهمیت هم نتوانسته‌ام تصمیمی گرفته باشم.
آه ریحان! من یک بچه کوهی بوده‌ام. سیر در جنگل‌ها، تماشای قله‌های سر کوه‌ها و مناظر گوناگون قشنگ صحراها و امواج دریاها، زندگی در روش ساده و دهقانی مرا طوری تربیت کرده است، به من حالاتی داده است که بالطبیعه از شهر و رسوم شهر، متنفرم.
این‌ها را برای این می‌نویسم که بدانی و مرا با کسی آشنایی ندهی. به آشنایان خودم هم غالبا این سفارش را کرده‌ام.
گذشته از این‌که معاشرت صدمه می‌رساند، فکر را مشوش می‌کند و شخص را از کار بازمی‌دارد؛ انسان را به قبول بعضی ناشایسته‌ها اجبار می‌کند.
مثلا باید موافق میل اشخاص هرچه بگویند تصدیق کرد و دروغ گفت. من حوصله این‌جور کارها را ندارم، شهرت و افتخار را هم موهوم می‌دانم برای آنها معاشرت کنم. غالبا از پهلوی اشخاص عبور می‌کنم و کلمه‌ای که برتری مصونیت مرا برساند به زبان نمی‌آورم.
ریحان! هیچ‌وقت از تو بدی نسبت به خودم ندیده‌ام. وقتی که در یک گوشه، مختصر فلسفه مرا می‌شنیدی، مثل بعضی دیگران که چشم‌بسته حکم می‌کنند، تکذیب نمی‌کردی؛ اما مثل تو آدم کم است.
نه ریحان! معاشرت نمی‌کنم. بگذار در این دنیایی که هنوز نتوانسته‌ام فلسفه خودم را انتشار بدهم و تعلیم داده باشم، اقلا تا می‌توانم تنها باشم.
ریحان! دنیا را تماشا می‌کنم. مرا به حال خودم بگذار که قلب غریبی دارم. من یک آدم هرزه‌گردی هستم. می‌ترسم اگر در جامعه بیفتم، نتوانم جلوی آرزوهای خودم را بگیرم، آن‌وقت مثل بچه‌ها، مثل دیوانه‌ها، حرکاتی از من سر بزند که باعث صدمات قلب من بشود، بگذار قلبی را که در کار سوختن است، در این گوشه‌های عالم با ریختن اشک کمی تسکین داده باشم.
حالم خیلی خراب است. دیشب وقتی‌که از هم جدا شدیم، مسکری نخورده بودم اما نمی‌دانم چه حالت غریبی پیدا کرده بودم که وقتی به منزل رسیدم، تا سحر مدهوش افتادم؛ به‌طوری‌که یک سطر رمان را هم نمی‌توانستم بفهمم که چه می‌گوید. گمان می‌کردم مرگ به من زحمت نوشتن را ندهد، اتفاقا هنوز زندهام و چشم‌هایم برق می‌زند.
همین الان شعر «یک شب» را برایت خواهم نوشت. از محبت تو خشنودم.

دوست تو
نیما



[1]  یحیی ریحان

No comments: