یوش [1]
15 شهریور 1305
رفیقم یحیی ریحان [2]
تعجب کن از اینکه با سکنهی وحشی شمال مربوط میشوی.
در اینجا من با کسی مکاتبه ندارم. در عوض نوشتن حرف میزنم ولی بیش از حرف، عمل میشود.
این قریه خیلی دور از شهر واقع شده است. سکنهی
آن اگر از بعضی جهات به نویسنده نرسند، از این حیث که سروکارشان با کار در شب و
بیابان است، به رفیق تو بیشباهت نیستند. ولی من در بین آنها هم ناجور زندگی میکنم.
حالت مشوش من بعضیها را میترساند. وقتیکه یکی از وحشیها از جنگلهای حوالی میرسد،
در حالتی که بستهی کوچکش را از سر تبرش پایین میآورد، چشمهایش در زیر موهای
ژولیده به تعجب در من نگاه میکند. این تعجب نه از حیث این است که وضع لباس من با
او قدری تفاوت دارد، از این حیث است که روی سنگی نشسته و فکر میکنم و چیز مینویسم.
اینطور نویسندهی وحشیها در بین طایفهاش بهسر
میبرد.
ولی هرگز آزارمان به هم نمیرسد. هر یک از ما از
لیاقت رفیقش، اگر بتواند، استفاده میکند. بدون اینکه به یکدیگر بخل و حقنشناسی
نشان بدهیم. درحقیقت مزایا و صفاتی را هم به انسان نسبت میدهند که شخص دارای آنها
نیست. یعنی من در بین اهالی همهچیز هستم: مربی مذهبی و در بعضی مواقع حتا طبیب
هم. اگر دیگشان هم شکسته باشد، برای درست کردنش پیش من میآورند. من در بین بعضی
از آنها مثل پدر در بین اطفالش زندگی میکنم و با سایرین برادرم.
از اینجا است که مبادی اخلاقی و قوانین آن در
نظر من، تعدیل مییابد. و این مساله مبرهن میشود که اساس کلیهی صفات خوب و بد،
کاملا به هم مربوطند و این رابطه را یک علاقهی سادهی طبیعی و نیاموختنی ایجاد میکند
و بس. موازین صفات و کردار خوب را همین علاقه ترتیب میدهد، بدون اینکه محتاج به
مدرسه و سایر تاسیسات که به فضیلتفروشی و ریا درس اخلاق را پیش گرفتهاند، باشند.
قدری خوراک و پوشاک، پس از آن گردش در کوهها و
جنگلها؛ مثل شیر و عقاب. یا آواز خواندن در کنار آبها، مثل پرندگان. بالاخره خودسری
و طغیان به موقع و چیز نوشتن. این است معنی واقعی زندگانی.
سایر چیزها، مثلا تحصیل مقامات، تماما چیزهایی
بدون معنی هستند.
قبل از همه کار به حقیقت خودمان بپردازیم. علل و
نواقص را، که در ما موجود است و مانع از پیشرفت طبیعی میشود، اصلاح و برطرف کنیم.
چقدر خوش است منظرهی این قله که از سرو وحشی
تیره شده است! این دخترها که با روی گشاده کوزههایشان را از چشمه آب کردهاند و
در بین اختلاط خنده و شوخی از کورهراه این کوه مهیب بالا میروند.
بالای آن مغازه یک خوابگاه نرم از سبزه دارم که
در هیچ مهمانخانهی شهری مانندش یافت نمیشود.
یک درخت کاج وحشی در آنجا رسته است که وقتی خسته
و وامانده از کوههای دور میرسم، در سایهی تاریک آن استراحت میکنم. چشمهی
کوچکی در حوالی آن است که گنجشکهای منزوی کوهی هم مثل من از آن آب میخورند. من
هم از خرده نانم به آنها میدهم.
خوشحالی من اگر کتاب «آشیان من»[3]
مرا خوانده بودی، در این است که به خودم زحمت کارهای بیهوده را نمیدهم و چون
اینطور هستم که هستم خیلی چیزها برایم آماده است. خیلی چیزها!
آنچه در هیاهوی این رودخانه مخفی است، کی میتواند
یکهزارم آن را در هیاهوی جمعیت به من نشان بدهد؟
افسوس! مدتها بود روح طغیانی محبوس و در بند
بود و زندگانی بر او مثل تب سنگینی میگذشت.
محبوس خلاص شد. پروبالش را باز کرد. دوباره به
پرواز درآمد. چرا نپرم؟ من نمیتوانم روحم را مثل پولهای فلان متمول در یک جا
محبوس و مقید نگه بدارم. ذوق و زندگی در حکم آب است. باید آن را صاف و روان رها
کرد. روح باید به نسیمهای وقت سحر شباهت داشته باشد. به بیاعتنایی و وقار، فقط
برای نوازش کردن گلها در فضای عالم عبور کند.
وقتی که زندگانی در شهر را به نظر میآورم که به
چه چیزها اهمیت میدادم، به تمام آن اهمیتها میخندم.
به هر اندازه که میخواهی خود را نویسنده
زبردستی تصور کن؛ با وجود ملت خرفت، چه فایده؟ سنگینیهای حیات جمعیت بیشتر به سر
اینگونه زبردستها[4] فرود
میآید.
اگر تو روح نجیب و بزرگواری هستی، بدون اینکه تو
را بشناسند، یا مشهور بشوی، همان که هستی خواهی بود. بلکه چیزی هم از این بالاتر
خواهی رفت. جدوجهدهایی که بر حقیقت انسان چیزی نمیافزاید، دشمنی با فرصتی است که طبیعت
به ما اهدا کرده و بدبختانه میخواهیم آن فرصت را از دست بدهیم.
بنابراین آنچه معلوم میشود عمر شاعر در وطن
اجدادش به مطالعه در اوضاع گذران آسان کوهپایه و اخلاق نجیب کوهنشینها میگذرد.
با وجود اینکه دور از شهر و اخبار علمی هستم، یک نویسندهی اخلاقی و در عین حال
مثل شیر متکبرم.
سایر اوقات پشت پا به همهچیز زدهام. تا کارد
فولاد من به کمرم و چماق من در دست من است، تا یک پوست گاو پشمآلود با ریسمان به
پا بسته شده و یک پاره نمد روی موهای ژولیده، کلاه و کفش مرا معرفی میکند، به هیچچیز
اعتنا ندارم. حتا به نوشتههای خودم.
اگرچه سرمایه، کفاف مخارج را نمیدهد ولی تا
تصور کنی، قانعم.
بالاخره آیا لازم است به بخیلهایی که در هوای
عفن و پستوهای خفهی شهر، خودشان را در جزو ما محسوب میدارند قدری بخندم؟ ابدا!
این خنده غیرضروری و انتقاد از صدای مگس، باعث اتلاف وقت است.
نیما
[1] این نامه از کتاب نامههای نیما [نسخهبردار
شراگیم یوشیج، موسسه انتشارات نگاه، 1376] برداشته شد.
[2] میرزا یحیی خان ریحان: یحیی
سمیعیان متخلص به ریحان، فرزند محمدباقر در سال 1313ق [1274ش] در تهران به دنیا
آمد و پس از فراغت تحصیل وارد خدمت دولت شد. در سال 1336ق[1297] مجله ادبی و فکاهی
«گل زرد» و در 1339ق (فروردین 1300ش) روزنامه سیاسی نوروز را منتشر کرد و به علت
نوشتن مقالهای بر ضد کابینه سیدضیاءالدین، که مندرجات آن توهین به مفاخر ملی
ایران تلقی شد، به دستور سید ضیاء به تیمارستان روانه و چند ساعتی بازداشت شد.
ریحان پس از این از روزنامهنویسی دست کشید و در وزارت دارایی به خدمت ادامه داد و
بعدها از ایران رخت بربست و ابتدا به هندوستان، از آنجا به آرژانتین و اروگوئه رفت
و سرانجام در نیویورک اقامت گزید. مجموعهای از اشعار او با نام «باغچه ریحان» به
چاپ رسیده است. یحیی ریحان در سال 1363ش درگذشت. [ص226، از صباتانیما، آرینپور،
زوار، 1372]
[3] از آثار گم شده یا منتشر نشده نیما [ن.ک
کتابشناسی نیما یوشیج، علی میرانصاری، 1375]
[4] در نسخه طاهباز "زیردستها" آمده است
[مجموعه کامل نامههای نیما یوشیج، نسخهبرداری و تدوین سیروس طاهباز، نشر علم،
1376]
No comments:
Post a Comment